گس لایتر/پارت ۱۴۳
اسلاید بعد: جونگکوک
صبح روز بعد...
جونگکوک از خواب بیدار شد... امروز روز تعطیل بود... شرکت نمیرفت... به ساعتش نگاهی انداخت... ۹ صبح رو نشون میداد...
روی تخت نشست و پاهاشو پایین انداخت... با چشمایی که هنوز نیمه باز بود دستی توی موهای به هم ریخته ش کشید... موهاشو از توی پیشونیش به سمت بالا حالت داد...
دمپاییاشو پوشید و از سر جا بلند شد... تیشرت سفید اورسایزش رو از روی صندلی برداشت و بالا تنه ی برهنشو پوشوند...
نه بایول و نه پسرش توی اتاق نبودن...
اول به سرویس بهداشتی رفت و صورتشو آب زد... مسواک آبی رنگشو برداشت و روش خمیر دندون زد... شروع کرد به مسواک زدن...
معمولا عادت داشت هر صبح دوش بگیره ولی چون امروز روز تعطیلش بود میخواست بعد از صبحونه و ورزشش دوش بگیره...
دندوناشو شست و از سرویس بهداشتی بیرون اومد... از اتاق بیرون رفت... وقتی به سالن نزدیک شد پدر مادرشو دید که نشستن... بایول هم پیششون بود... از اینکه این موقع صبح اومده بودن متعجب بود...
جلو رفت... نامو متوجه جونگکوک شد... لبخندی زد و گفت: صبح بخیر پسرم...
نایون و بایول هم به سمتش برگشتن و صبح بخیر گفتن...
جونگکوک: صبحتون بخیر... چقد جالب!... انتظار دیدنتونو نداشتم
نامو: حالا دیگه زود به زود دلتنگ نوه ی عزیزم میشیم
نایون: درسته... طاقت نیاوردیم که بعدا بیایم... از روز تعطیلمون استفاده کردیم و اومدیم ببینیمتون
بایول: باعث خوشحالیه...
جونگکوک سری تکون داد... جی وون با دیدن جونگکوک به سمتش اومد و گفت: آقا... صبحانتونو آماده کردم...
جونگکوک چشمش به جونگ هون بود که توی بغل بایول بود... بدون اینکه نگاهشو از پسرش بگیره به جی وون جواب داد...
-چیزی نمیخورم... فقط یه لیوان قهوه برام بیار
بایول: بازم از صبحونه خوردن در میری... معدت درد میگیره با قهوه ی خالی...
بایول از جاش بلند شد... جونگ هون رو میخواست به آغوش نایون بده... که نامو گفت: دخترم... لطفا بدش به من
بایول: البته...
بایول بچه رو به نامو داد... و خودش همراه خانم جی وون به سمت آشپزخونه رفت... جونگکوک بعد از رفتن بایول رفت و کنار نامو نشست...
نامو به جونگ هون نگاه میکرد... و حسابی سر ذوق اومده بود... میخندید و جملات محبت آمیز به نوه ش میگفت...
جونگکوک به چشمای نامو نگاه میکرد...
دوباره به زمان بچگیش فکر کرد... وقتی رفتار نامو با پسر خودش رو میدید قلبش به درد میومد... از بد روزگار هر لحظه که محبت میون فرزند و والدینی رو میدید به گذشته ها پرت میشد...
هیچ فرصتی رو برای زخم زبون زدن به خانوادش از دست نمیداد... چون این کار آرومش میکرد...
جونگکوک همونطور که به چشمای نامو نگاه میکرد گفت: منو هم همینقد دوس داشتین؟ ...
خنده از لبای نامو محو شد... سرشو به سمت جونگکوک چرخوند...
نامو: معلومه که داشتیم
جونگکوک: پس چرا من چیزی یادم نمیاد؟...
بعد به کنایه ادامه داد: شایدم تقصیر من بود... اگر چن سال بعد به دنیا میومدم شاید زندگیم بهتر میشد!!!!....
قلب نامو از کلام بُرنده ی جونگکوک به درد اومد... همیشه تلاش میکرد به جونگکوک بفهمونه که هم خودش و هم نایون عاشقش بودن... فقط میخواستن زندگی بهتری براش فراهم کنن... اما جونگکوک هیچوقت اینو قبول نمیکرد... هرگز باورش نکرد...
نایون دستشو رو شونه ی جونگکوک گذاشت... میخواست حرف بزنه... ولی با دیدن بایول که به سمتشون میومد چیزی نگفت...
صبح روز بعد...
جونگکوک از خواب بیدار شد... امروز روز تعطیل بود... شرکت نمیرفت... به ساعتش نگاهی انداخت... ۹ صبح رو نشون میداد...
روی تخت نشست و پاهاشو پایین انداخت... با چشمایی که هنوز نیمه باز بود دستی توی موهای به هم ریخته ش کشید... موهاشو از توی پیشونیش به سمت بالا حالت داد...
دمپاییاشو پوشید و از سر جا بلند شد... تیشرت سفید اورسایزش رو از روی صندلی برداشت و بالا تنه ی برهنشو پوشوند...
نه بایول و نه پسرش توی اتاق نبودن...
اول به سرویس بهداشتی رفت و صورتشو آب زد... مسواک آبی رنگشو برداشت و روش خمیر دندون زد... شروع کرد به مسواک زدن...
معمولا عادت داشت هر صبح دوش بگیره ولی چون امروز روز تعطیلش بود میخواست بعد از صبحونه و ورزشش دوش بگیره...
دندوناشو شست و از سرویس بهداشتی بیرون اومد... از اتاق بیرون رفت... وقتی به سالن نزدیک شد پدر مادرشو دید که نشستن... بایول هم پیششون بود... از اینکه این موقع صبح اومده بودن متعجب بود...
جلو رفت... نامو متوجه جونگکوک شد... لبخندی زد و گفت: صبح بخیر پسرم...
نایون و بایول هم به سمتش برگشتن و صبح بخیر گفتن...
جونگکوک: صبحتون بخیر... چقد جالب!... انتظار دیدنتونو نداشتم
نامو: حالا دیگه زود به زود دلتنگ نوه ی عزیزم میشیم
نایون: درسته... طاقت نیاوردیم که بعدا بیایم... از روز تعطیلمون استفاده کردیم و اومدیم ببینیمتون
بایول: باعث خوشحالیه...
جونگکوک سری تکون داد... جی وون با دیدن جونگکوک به سمتش اومد و گفت: آقا... صبحانتونو آماده کردم...
جونگکوک چشمش به جونگ هون بود که توی بغل بایول بود... بدون اینکه نگاهشو از پسرش بگیره به جی وون جواب داد...
-چیزی نمیخورم... فقط یه لیوان قهوه برام بیار
بایول: بازم از صبحونه خوردن در میری... معدت درد میگیره با قهوه ی خالی...
بایول از جاش بلند شد... جونگ هون رو میخواست به آغوش نایون بده... که نامو گفت: دخترم... لطفا بدش به من
بایول: البته...
بایول بچه رو به نامو داد... و خودش همراه خانم جی وون به سمت آشپزخونه رفت... جونگکوک بعد از رفتن بایول رفت و کنار نامو نشست...
نامو به جونگ هون نگاه میکرد... و حسابی سر ذوق اومده بود... میخندید و جملات محبت آمیز به نوه ش میگفت...
جونگکوک به چشمای نامو نگاه میکرد...
دوباره به زمان بچگیش فکر کرد... وقتی رفتار نامو با پسر خودش رو میدید قلبش به درد میومد... از بد روزگار هر لحظه که محبت میون فرزند و والدینی رو میدید به گذشته ها پرت میشد...
هیچ فرصتی رو برای زخم زبون زدن به خانوادش از دست نمیداد... چون این کار آرومش میکرد...
جونگکوک همونطور که به چشمای نامو نگاه میکرد گفت: منو هم همینقد دوس داشتین؟ ...
خنده از لبای نامو محو شد... سرشو به سمت جونگکوک چرخوند...
نامو: معلومه که داشتیم
جونگکوک: پس چرا من چیزی یادم نمیاد؟...
بعد به کنایه ادامه داد: شایدم تقصیر من بود... اگر چن سال بعد به دنیا میومدم شاید زندگیم بهتر میشد!!!!....
قلب نامو از کلام بُرنده ی جونگکوک به درد اومد... همیشه تلاش میکرد به جونگکوک بفهمونه که هم خودش و هم نایون عاشقش بودن... فقط میخواستن زندگی بهتری براش فراهم کنن... اما جونگکوک هیچوقت اینو قبول نمیکرد... هرگز باورش نکرد...
نایون دستشو رو شونه ی جونگکوک گذاشت... میخواست حرف بزنه... ولی با دیدن بایول که به سمتشون میومد چیزی نگفت...
۱۸.۳k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.