فیک
فقط من ، فقط تو
مادر ات: تا الان هر کاری کردین هیچی نگفتم تمومش کنید
تهیونگ: زنعمو
مادر ات: یا دخترمو مثل ی آدم ب عنوان نامزدت قبول کن یا نمیزارم باهات ازدواج کنه
ارباب: اینجا چ خبره عروس! داد میزنی
تهیونگ با ات برید خرید سریع
تهیونگ: چشم آماده شو ات
ات: ...
ارباب رو ب مادر ات : بیا داخل اتاقم
همه بیرون رفتن ات از این ک مادرش برای اولین بار طرفداریشو کرد خیلی خوشحال بود و با همون حال آماده شد و یهو یاد اون خاطراتش با یونگی افتاد ک با هم میرفتن خرید و همیشه بعد خریدشون میرفتن تا بستنی نعنایی بخورن چون هر دوشونو عاشقش بودن ات بینیش رو بالا کشید و از در بیرون رفت و تهیونگ ک تو ماشین نشسته بود ب فکر فرو رفته بود ات سوار ماشین شد و کمربند ش رو بست
تهیونگ: برای جشن عروسی یونگی و إمی دعوت شدیم پس میریم خرید
ات : ٱهوم « تو دلش: چ زود عوضی ها حتما ارباب مجبورشون کرده »
«فلش بک داخل مرکز خرید »
ات با ب پای تهیونگ راه میرفت یهو یاد کوک افتاد و ب تهیونگ گفت
ات: بعد خرید میشه برم عیادت کوک؟ خواهش میکنم!
تهیونگ ی نگاهی به ات کرد و یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت
تهیونگ: آدم شدی! میریم با هم
ات دیگه چیزی نگفت ....
تهیونگ : خب این خوبه برو بپوشش
ات ی نگاه ب لباسی ک تهیونگ انتخاب کرده بود انداخت ک دید کوتاه بود اما دستاش کمی پوشیده بود تعجب کرد ک چرا لباس کوتاه انتخاب کرده ولی خب تو دلش گفت : هه بهتر
تهیونگ: اونطوری نیشخند نزن این پوتین ها تا زانوهات میاد چیه فک کردی میزارم همه چیت رو ب نمایش بزاری
نزدیک ات میشه و میگه
تهیونگ: اون پاهات رو فقط قراره من ببینم هر چند فک نکنم جذابیت خاصی داشته باشن!
ات ک از حرسش فقط زورش ب این میرسید ک دستاش. رو مچ کنه و با صدای تقریبا لرزان گفت
ات:میرم بپوشمش
بعد از خرید لباس ات تهیونگ طرف در خروج حرکت کرد
ات: خودت خرید نمیکنی
تهیونگ: نه با تو
برای سومین بار قلب ات توسط تهیونگ خورد شد . سوار ماشین شدن و ب طرف بیمارستان حرکت کردن
وقتی رسیدن ات ب طرف اتاق کوک رفت ک تهیونگ ات رو از پشت کشید و گفت
تهیونگ: خیلی مشتاقی ببینیش! یواش تر
تا ده دقیقه دیگه دم در بیمارستانی فهمیدی
ات: اره
ات در اتاق رو باز کرد ک دید خالش با کوک حرف میزنم ک یهو ب طرف ات برگشتن
کوک: ا ات تویی؟ چرا اومدی اون روانی شاید اذییت کنه
ات ک آروم اشک میریخت گفت
ات: نگران نباش با خودش اومدم
خاله ات: ات عزیزم
ات : خاله من واقعا متاسفم کوک منو ببخش
کوک: ات! این چ حرفیه تو ک کاری نکردی
ات: ببخشید بخاطر من اینجور شد
خاله ات : اشکال نداره ( دست های ات رو میگیره) امیدوارم بتونی این وضع رو تحمل کنی !
ات: کوک خوبی؟
کوک: اره بهترم لطفاً گریه نکن
ات: با باشه
ی کم دیگه با هم صحبت کردن ک ات گفت باید بره و از بیمارستان خارج شدن و ب سمت عمارت حرکت کردن .
«فلش بک زمانی که ارباب ب مادر ات گفت ب اتاقش بره»
ارباب: بشین
خب قرارمون این بود تو این موضوع دخالتی نداشته باشی درسته ؟
مادر ات: درسته من قول داده بودم ولی قرار ما این نبود ک با دخترم مثل ی برده رفتار کنید
ارباب: ما با اون مثل ی برده رفتار نمیکنیم اون باید یاد بگیره ک چطور برخوری داشته باشه و تو ک مادرش باشی هم اگه یادت باشه اولش ک با پسرم ازدواج کردی همینطور لجباز بودی
مادر ات: اون درست تربیت شده فقط دوست نداره زیر بار زور بره اون روحیه اش خیلی لطیفه با این کار های شما خدا میدونه تا الان چقدر قلبش شکسته
ارباب: اون قراره مادر نوه های بچه های من و میراث خانواده کیم باشه
مادر ات : اگه اون بچه ها با عشق ب دنیا نیان پس ات هم نمیتونه مادر خوبی براشون باشه
ارباب: دیگه نمیتونم مجبورشون کنم ک عاشق هم بشن ! و اینکه با این وضعی ک معلومه باید با پسرم تا وقتی که ات و تهیونگ ازدواج کنن ب آمریکا برید .
مادر ات: چ چی ؟
ارباب: احساس مادرانت نمیزاره آن خوب بار بیاد
مادر ات: هرگز نمیزارم این اتفاق بیوفته برم ک هر بلایی که خواستید سر دخترم بیارید ؟
«و در حالی ک سرش رو ب این طرف و اونطرف تکون میداد و اشک هایش بند نمیومدن»
ارباب: این ی دستوره! اگه اونطور برخورد نمیکردی این اتفاق نمیافتاد و کنار بچت می موندی!
مادر ات: نهه نه نمیرم من از کنار ات نمیرم اون اون فقط هفده سالشه
ارباب: برو بیرون همین ک گفتم بعدشم برای همیشه ک نمیرید بعد اینکه عروسی کردن میتونید برگردید
گایز بقیه ش جا نشد امیدوارم لذت برده باشید شرط ها ۵۵تا لایک ۶۰تا کامنت
مادر ات: تا الان هر کاری کردین هیچی نگفتم تمومش کنید
تهیونگ: زنعمو
مادر ات: یا دخترمو مثل ی آدم ب عنوان نامزدت قبول کن یا نمیزارم باهات ازدواج کنه
ارباب: اینجا چ خبره عروس! داد میزنی
تهیونگ با ات برید خرید سریع
تهیونگ: چشم آماده شو ات
ات: ...
ارباب رو ب مادر ات : بیا داخل اتاقم
همه بیرون رفتن ات از این ک مادرش برای اولین بار طرفداریشو کرد خیلی خوشحال بود و با همون حال آماده شد و یهو یاد اون خاطراتش با یونگی افتاد ک با هم میرفتن خرید و همیشه بعد خریدشون میرفتن تا بستنی نعنایی بخورن چون هر دوشونو عاشقش بودن ات بینیش رو بالا کشید و از در بیرون رفت و تهیونگ ک تو ماشین نشسته بود ب فکر فرو رفته بود ات سوار ماشین شد و کمربند ش رو بست
تهیونگ: برای جشن عروسی یونگی و إمی دعوت شدیم پس میریم خرید
ات : ٱهوم « تو دلش: چ زود عوضی ها حتما ارباب مجبورشون کرده »
«فلش بک داخل مرکز خرید »
ات با ب پای تهیونگ راه میرفت یهو یاد کوک افتاد و ب تهیونگ گفت
ات: بعد خرید میشه برم عیادت کوک؟ خواهش میکنم!
تهیونگ ی نگاهی به ات کرد و یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت
تهیونگ: آدم شدی! میریم با هم
ات دیگه چیزی نگفت ....
تهیونگ : خب این خوبه برو بپوشش
ات ی نگاه ب لباسی ک تهیونگ انتخاب کرده بود انداخت ک دید کوتاه بود اما دستاش کمی پوشیده بود تعجب کرد ک چرا لباس کوتاه انتخاب کرده ولی خب تو دلش گفت : هه بهتر
تهیونگ: اونطوری نیشخند نزن این پوتین ها تا زانوهات میاد چیه فک کردی میزارم همه چیت رو ب نمایش بزاری
نزدیک ات میشه و میگه
تهیونگ: اون پاهات رو فقط قراره من ببینم هر چند فک نکنم جذابیت خاصی داشته باشن!
ات ک از حرسش فقط زورش ب این میرسید ک دستاش. رو مچ کنه و با صدای تقریبا لرزان گفت
ات:میرم بپوشمش
بعد از خرید لباس ات تهیونگ طرف در خروج حرکت کرد
ات: خودت خرید نمیکنی
تهیونگ: نه با تو
برای سومین بار قلب ات توسط تهیونگ خورد شد . سوار ماشین شدن و ب طرف بیمارستان حرکت کردن
وقتی رسیدن ات ب طرف اتاق کوک رفت ک تهیونگ ات رو از پشت کشید و گفت
تهیونگ: خیلی مشتاقی ببینیش! یواش تر
تا ده دقیقه دیگه دم در بیمارستانی فهمیدی
ات: اره
ات در اتاق رو باز کرد ک دید خالش با کوک حرف میزنم ک یهو ب طرف ات برگشتن
کوک: ا ات تویی؟ چرا اومدی اون روانی شاید اذییت کنه
ات ک آروم اشک میریخت گفت
ات: نگران نباش با خودش اومدم
خاله ات: ات عزیزم
ات : خاله من واقعا متاسفم کوک منو ببخش
کوک: ات! این چ حرفیه تو ک کاری نکردی
ات: ببخشید بخاطر من اینجور شد
خاله ات : اشکال نداره ( دست های ات رو میگیره) امیدوارم بتونی این وضع رو تحمل کنی !
ات: کوک خوبی؟
کوک: اره بهترم لطفاً گریه نکن
ات: با باشه
ی کم دیگه با هم صحبت کردن ک ات گفت باید بره و از بیمارستان خارج شدن و ب سمت عمارت حرکت کردن .
«فلش بک زمانی که ارباب ب مادر ات گفت ب اتاقش بره»
ارباب: بشین
خب قرارمون این بود تو این موضوع دخالتی نداشته باشی درسته ؟
مادر ات: درسته من قول داده بودم ولی قرار ما این نبود ک با دخترم مثل ی برده رفتار کنید
ارباب: ما با اون مثل ی برده رفتار نمیکنیم اون باید یاد بگیره ک چطور برخوری داشته باشه و تو ک مادرش باشی هم اگه یادت باشه اولش ک با پسرم ازدواج کردی همینطور لجباز بودی
مادر ات: اون درست تربیت شده فقط دوست نداره زیر بار زور بره اون روحیه اش خیلی لطیفه با این کار های شما خدا میدونه تا الان چقدر قلبش شکسته
ارباب: اون قراره مادر نوه های بچه های من و میراث خانواده کیم باشه
مادر ات : اگه اون بچه ها با عشق ب دنیا نیان پس ات هم نمیتونه مادر خوبی براشون باشه
ارباب: دیگه نمیتونم مجبورشون کنم ک عاشق هم بشن ! و اینکه با این وضعی ک معلومه باید با پسرم تا وقتی که ات و تهیونگ ازدواج کنن ب آمریکا برید .
مادر ات: چ چی ؟
ارباب: احساس مادرانت نمیزاره آن خوب بار بیاد
مادر ات: هرگز نمیزارم این اتفاق بیوفته برم ک هر بلایی که خواستید سر دخترم بیارید ؟
«و در حالی ک سرش رو ب این طرف و اونطرف تکون میداد و اشک هایش بند نمیومدن»
ارباب: این ی دستوره! اگه اونطور برخورد نمیکردی این اتفاق نمیافتاد و کنار بچت می موندی!
مادر ات: نهه نه نمیرم من از کنار ات نمیرم اون اون فقط هفده سالشه
ارباب: برو بیرون همین ک گفتم بعدشم برای همیشه ک نمیرید بعد اینکه عروسی کردن میتونید برگردید
گایز بقیه ش جا نشد امیدوارم لذت برده باشید شرط ها ۵۵تا لایک ۶۰تا کامنت
۹۴.۸k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.