فیک (پرنسس سرخ) پارته ۲۹
#ببینم سوهو اون حرفی که دیشب زدی راست بود یا داشتی باهام شوخی می کردی ؟ فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و با خون سردی بهم خیره شد. سوهو : منظورت ارواح هستن ؟ #آره. سوهو : همش حقیقت داشت. #چطور ممکنه ؟ سوهو : سعی نکن چیزی راجبشون بفهمی یا فضولی کنی چون اونا مثل من و اعضا دل رحم نیستن. یه جورایی از طرز صحبت کردنش ترسیدم. ولی من الان نیمی از قدرتامو کشف کردم پس ارواح هم نمی تونن بهم آسیب برسونن همین امشب می رم ببینم.
فقط 10 دقیقه تا ساعت 9 باقی مونده بود. نفسمو بیرون فرستادم و به سمت جودی رفتم. جودی : مطمئنی که این کار درسته ؟ #آره مطمئنم ، کمکم می کنی ؟ جودی : آره. لبخندی زدم و با دقت تو چشماش خیره شدم و بعد چشمامو بستم و تمرکز کردم. وقتی چشمامو باز کردم تو جسم گربه ایه خودم ظاهر شدم ، جسمم روی تخت افتاده بود بدون هیچ حرکتی. با هزار بدبختی دستگیره ی در رو کشیدم پایین و بازش کردم ولی قبل از خروج از اتاق به ساعت دیواری نگاهی انداختم. تقریبا ساعت 9 شده بود. آروم پنجه هامو روی کف راهرو به حرکت در اوردم و شروع کردم به راه رفتن. خیلی عجیب بود امشب دیگه اون سر و صدا های عجیب و غریب به گوش نمی رسید. رسیدم به اتاق ته راهرو که قفل بود و به زور ازش اویزون شدم. ~داری چیکار می کنی ؟ با وحشت به سمت صدا برگشتم که با یه دختر با لباس های پاره پوره و موهای نامرتب و پوست رنگ پریده مواجه شدم. ~ببینم تو واقعا یه گربه هستی ؟ نمی دونستم باید چیکار کنم فقط سعی داشتم مثل یه گربه ی عادی رفتار کنم😂 یه دفعه فرشته های نجاتم بله دیگه پت و مت (چانیول و بکهیون) ظهور کردن😂😂 چانیول : اااا تو اینجایی داشتیم دنبالت می گشتیم😂 ~مگه یادت رفته از الان تا ساعت 6 صبح مالک اینجا من و هم نوع هام هستیم ؟ چانیول منو بغل کرد و پرتم کرد سمت بکهیون😂 بکهیون : چرا اما این گربه ی شیطون از قفسش فرار کرده بود ببخشید دیگه مزاحم نمیشیم😂
فقط 10 دقیقه تا ساعت 9 باقی مونده بود. نفسمو بیرون فرستادم و به سمت جودی رفتم. جودی : مطمئنی که این کار درسته ؟ #آره مطمئنم ، کمکم می کنی ؟ جودی : آره. لبخندی زدم و با دقت تو چشماش خیره شدم و بعد چشمامو بستم و تمرکز کردم. وقتی چشمامو باز کردم تو جسم گربه ایه خودم ظاهر شدم ، جسمم روی تخت افتاده بود بدون هیچ حرکتی. با هزار بدبختی دستگیره ی در رو کشیدم پایین و بازش کردم ولی قبل از خروج از اتاق به ساعت دیواری نگاهی انداختم. تقریبا ساعت 9 شده بود. آروم پنجه هامو روی کف راهرو به حرکت در اوردم و شروع کردم به راه رفتن. خیلی عجیب بود امشب دیگه اون سر و صدا های عجیب و غریب به گوش نمی رسید. رسیدم به اتاق ته راهرو که قفل بود و به زور ازش اویزون شدم. ~داری چیکار می کنی ؟ با وحشت به سمت صدا برگشتم که با یه دختر با لباس های پاره پوره و موهای نامرتب و پوست رنگ پریده مواجه شدم. ~ببینم تو واقعا یه گربه هستی ؟ نمی دونستم باید چیکار کنم فقط سعی داشتم مثل یه گربه ی عادی رفتار کنم😂 یه دفعه فرشته های نجاتم بله دیگه پت و مت (چانیول و بکهیون) ظهور کردن😂😂 چانیول : اااا تو اینجایی داشتیم دنبالت می گشتیم😂 ~مگه یادت رفته از الان تا ساعت 6 صبح مالک اینجا من و هم نوع هام هستیم ؟ چانیول منو بغل کرد و پرتم کرد سمت بکهیون😂 بکهیون : چرا اما این گربه ی شیطون از قفسش فرار کرده بود ببخشید دیگه مزاحم نمیشیم😂
۱.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.