pawn/پارت ۱۱۱
کارولین یوجین رو از مهدکودک برگردونده بود... چون ا/ت امروز کارش توی شرکت طول کشید...
ا/ت وقتی به همراه چانیول و پدرش به خونه برگشتن مستقیم به طبقه بالا رفت... به اتاق یوجین رفت... در اتاقش باز بود... با دیدن کارولین که کنار یوجین روی زمین نشسته بود و داشت باهاش بازی میکرد، سکوت کرد...
توی چارچوب در ایستاد و بهشون چشم دوخت... کارولین سرشو که بلند کرد ا/ت رو دید... لبخندی زد و گفت: خوش اومدی...
یوجین برگشت و با دیدن ا/ت اسباب بازیای توی دستشو روی زمین انداخت و دوید به سمتش...
-مامی... بلاخره اومدییی...
و خودشو توی آغوش ا/ت انداخت... ا/ت با دو دست چنان یوجین رو در آغوش کشید که انگار سالها اونو ندیده بود... موهاشو نوازش کرد و بوسیدش...
-دختر خشگل من... همین چند ساعت که ندیدمت کلی دلم برات تنگ شد... خیلی دوست دارم کوچولوی شیطونم
-مامی امروز با دوستم آستی کردم
-کار خوبی کردی عزیزم
-تازه یه نفر دیگم دیدم...
یوجین میخواست دیدن تهیونگ رو بگه که گوشی ا/ت زنگ خورد... ا/ت گوشیشو جواب داد و یوجین هم مجدد به سراغ بازیش رفت...
و موضوع فراموش شد!...
***********
عصر بود
تهیونگ طاقت نیاورد که تا فردا صبح برای جواب آزمایش صبر کنه... هرطور بود کارشو تموم کرد و خودشو به آزمایشگاه رسوند...
جواب آزمایشش آماده بود... اونو گرفت...
و از آزمایشگاه بیرون اومد...
تا قبل از گرفتن جواب آزمایش میخواست زودتر بفهمه که یوجین بهش ارتباطی داره یا نه... اما حالا که جواب آزمایش توی دستش بود به قدری هیجانزده شده بود که نمیتونست بهش نگاه کنه...
پاکتو باز نکرد و سوار ماشینش شد...
به سمت بام شهر رفت...
داشت به این فکر میکرد که بهترین کار چی میتونه باشه... اینکه یوجین دخترش هست یا نه مثل خوره به جونش افتاده بود اما هرطور شده بود کنترل خودشو حفظ کرد...
وقتی به بام شهر رسید پیاده شد و از اونجا به شهر خیره شد...
انقدر به شهر خیره موند تا کاملا هوا تاریک شد...
گوشیشو درآورد و شماره ی ا/ت رو گرفت... جواب داد....
-الو؟
-سلام
-سلام....برای چی به من زنگ زدی؟
-باید ببینمت
-هنوز دو روز نشده که قول دادی دیگه به ما کاری نداشته باشی
-گفتم باید ببینمت!
-دلیلی برای دیدار نمیبینم
-اگر نیای... ممکنه برات گرون تموم بشه
-تو نمیتونی منو تهدید کنی
-تهدید نمیکنم... واقعا گفتم...
ا/ت وقتی جدیت تهیونگ رو فهمید ترس به وجودش رخنه کرد... پرسید:
میخوای در چه مورد صحبت کنی؟
-یوجین!
-بهت خبر میدم
-اگر نیای مجبور میشم خودم بیام!
-بسیار خب... حالا که انقد اصرار داری فردا میام دیدنت
-نه!... همین الان میای... بیا بام شهر... منتظرتم
-باشه....
**********
ا/ت خیلی نگران بود... بدون اینکه چیزی به خانوادش بگه به بهانه ی دیدن دوستش به راه افتاده بود... یوجین رو هم با قول خرید خوراکی راضی کرده بود تا خونه بمونه...
بعد از دقایقی به بام شهر رسید...
ماشین تهیونگ رو دید... رفت و کنارش توقف کرد... تهیونگ سرپا جلوی ماشین خودش ایستاده بود...
ا/ت با دیدنش مطمئن بود که اتفاق مهمی افتاده ولی نمیدونست چی! ...
با نگرانی از ماشین پیاده شد و سمت تهیونگ رفت... اما نگرانیشو پنهون کرد... با حالت طلبکارانه ای پرسید: برای چی منو کشوندی اینجا؟ چیکار داری؟....
تهیونگ پاکت توی دستشو بالا گرفت... و جلوی چشم ا/ت به حرکت درآورد...
ا/ت نگاهش به اون پاکت افتاد... پرسید:
این چیه؟....
تهیونگ لبهاشو روی هم فشار داد... اطرافشو نگاهی انداخت و گفت: آزمایش دی ان ای!...
توی این پاکت گفته که یوجین دختر منه یا نه!....
ا/ت احساس کرد ضربان قلبش بالا رفت... آب دهنشو قورت داد و گفت: پس چرا بازش نمیکنی تا جواب سوالتو بگیری؟
تهیونگ: چون میخوام تو اینو بهم بگی
ا/ت: من چیزی برای گفتن ندارم... خودت پاکتو باز کن و جوابشو ببین...
ا/ت اینو گفت و روشو برگردوند که به سمت ماشینش بره... که تهیونگ گفت:
اگر خودم اینو باز کنم و بفهمم یوجین دخترمه ازت نمیگذرم!... بخاطر پنهون کردن بچم ازت شکایت میکنم... حضانتشو ازت میگیرم... کاری میکنم دیگه هیچوقت به چشم نبینیش!....
ا/ت برگشت و به تهیونگ نگاه کرد... قلبش مچاله شد از حرفای تهیونگ...
برای لحظه ای عمیقا نبود یوجین رو تصور کرد... نتونست مثل چند دقیقه پیش خودشو محکم و طلبکار جلوه بده... فرو ریخت...
فقط بخاطر ترس از دست دادن کسیکه همه ی زندگیش بود!
با صدای بغض آلودی گفت: خب... تو که در هر صورت چنین قصدی داری... چرا میخوای منو مجبور به حرف زدن کنی؟
تهیونگ: بخاطر یوجین هم که شده میخوام بهت یه فرصت بدم... اگر همین الان حقیقتو بهم بگی ازت شکایت نمیکنم...
ا/ت وقتی به همراه چانیول و پدرش به خونه برگشتن مستقیم به طبقه بالا رفت... به اتاق یوجین رفت... در اتاقش باز بود... با دیدن کارولین که کنار یوجین روی زمین نشسته بود و داشت باهاش بازی میکرد، سکوت کرد...
توی چارچوب در ایستاد و بهشون چشم دوخت... کارولین سرشو که بلند کرد ا/ت رو دید... لبخندی زد و گفت: خوش اومدی...
یوجین برگشت و با دیدن ا/ت اسباب بازیای توی دستشو روی زمین انداخت و دوید به سمتش...
-مامی... بلاخره اومدییی...
و خودشو توی آغوش ا/ت انداخت... ا/ت با دو دست چنان یوجین رو در آغوش کشید که انگار سالها اونو ندیده بود... موهاشو نوازش کرد و بوسیدش...
-دختر خشگل من... همین چند ساعت که ندیدمت کلی دلم برات تنگ شد... خیلی دوست دارم کوچولوی شیطونم
-مامی امروز با دوستم آستی کردم
-کار خوبی کردی عزیزم
-تازه یه نفر دیگم دیدم...
یوجین میخواست دیدن تهیونگ رو بگه که گوشی ا/ت زنگ خورد... ا/ت گوشیشو جواب داد و یوجین هم مجدد به سراغ بازیش رفت...
و موضوع فراموش شد!...
***********
عصر بود
تهیونگ طاقت نیاورد که تا فردا صبح برای جواب آزمایش صبر کنه... هرطور بود کارشو تموم کرد و خودشو به آزمایشگاه رسوند...
جواب آزمایشش آماده بود... اونو گرفت...
و از آزمایشگاه بیرون اومد...
تا قبل از گرفتن جواب آزمایش میخواست زودتر بفهمه که یوجین بهش ارتباطی داره یا نه... اما حالا که جواب آزمایش توی دستش بود به قدری هیجانزده شده بود که نمیتونست بهش نگاه کنه...
پاکتو باز نکرد و سوار ماشینش شد...
به سمت بام شهر رفت...
داشت به این فکر میکرد که بهترین کار چی میتونه باشه... اینکه یوجین دخترش هست یا نه مثل خوره به جونش افتاده بود اما هرطور شده بود کنترل خودشو حفظ کرد...
وقتی به بام شهر رسید پیاده شد و از اونجا به شهر خیره شد...
انقدر به شهر خیره موند تا کاملا هوا تاریک شد...
گوشیشو درآورد و شماره ی ا/ت رو گرفت... جواب داد....
-الو؟
-سلام
-سلام....برای چی به من زنگ زدی؟
-باید ببینمت
-هنوز دو روز نشده که قول دادی دیگه به ما کاری نداشته باشی
-گفتم باید ببینمت!
-دلیلی برای دیدار نمیبینم
-اگر نیای... ممکنه برات گرون تموم بشه
-تو نمیتونی منو تهدید کنی
-تهدید نمیکنم... واقعا گفتم...
ا/ت وقتی جدیت تهیونگ رو فهمید ترس به وجودش رخنه کرد... پرسید:
میخوای در چه مورد صحبت کنی؟
-یوجین!
-بهت خبر میدم
-اگر نیای مجبور میشم خودم بیام!
-بسیار خب... حالا که انقد اصرار داری فردا میام دیدنت
-نه!... همین الان میای... بیا بام شهر... منتظرتم
-باشه....
**********
ا/ت خیلی نگران بود... بدون اینکه چیزی به خانوادش بگه به بهانه ی دیدن دوستش به راه افتاده بود... یوجین رو هم با قول خرید خوراکی راضی کرده بود تا خونه بمونه...
بعد از دقایقی به بام شهر رسید...
ماشین تهیونگ رو دید... رفت و کنارش توقف کرد... تهیونگ سرپا جلوی ماشین خودش ایستاده بود...
ا/ت با دیدنش مطمئن بود که اتفاق مهمی افتاده ولی نمیدونست چی! ...
با نگرانی از ماشین پیاده شد و سمت تهیونگ رفت... اما نگرانیشو پنهون کرد... با حالت طلبکارانه ای پرسید: برای چی منو کشوندی اینجا؟ چیکار داری؟....
تهیونگ پاکت توی دستشو بالا گرفت... و جلوی چشم ا/ت به حرکت درآورد...
ا/ت نگاهش به اون پاکت افتاد... پرسید:
این چیه؟....
تهیونگ لبهاشو روی هم فشار داد... اطرافشو نگاهی انداخت و گفت: آزمایش دی ان ای!...
توی این پاکت گفته که یوجین دختر منه یا نه!....
ا/ت احساس کرد ضربان قلبش بالا رفت... آب دهنشو قورت داد و گفت: پس چرا بازش نمیکنی تا جواب سوالتو بگیری؟
تهیونگ: چون میخوام تو اینو بهم بگی
ا/ت: من چیزی برای گفتن ندارم... خودت پاکتو باز کن و جوابشو ببین...
ا/ت اینو گفت و روشو برگردوند که به سمت ماشینش بره... که تهیونگ گفت:
اگر خودم اینو باز کنم و بفهمم یوجین دخترمه ازت نمیگذرم!... بخاطر پنهون کردن بچم ازت شکایت میکنم... حضانتشو ازت میگیرم... کاری میکنم دیگه هیچوقت به چشم نبینیش!....
ا/ت برگشت و به تهیونگ نگاه کرد... قلبش مچاله شد از حرفای تهیونگ...
برای لحظه ای عمیقا نبود یوجین رو تصور کرد... نتونست مثل چند دقیقه پیش خودشو محکم و طلبکار جلوه بده... فرو ریخت...
فقط بخاطر ترس از دست دادن کسیکه همه ی زندگیش بود!
با صدای بغض آلودی گفت: خب... تو که در هر صورت چنین قصدی داری... چرا میخوای منو مجبور به حرف زدن کنی؟
تهیونگ: بخاطر یوجین هم که شده میخوام بهت یه فرصت بدم... اگر همین الان حقیقتو بهم بگی ازت شکایت نمیکنم...
۱۶.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.