p15
*جین*
بعد اینکه اقای کیم رف نشستم رو تخت و لیوان شیر و عسل گرم رو دستم گرفتم
جین : بانوی من...شیتونو اوردم
ات :*لبخند*م..ممنون
جین : *لبخند*
ات : جین
جین : بله
ات : تو..اون شب اونجا بودی...خیانتکار کیه؟
جین : خ...خیانت کار؟...من فقد تو اشپزخونه بودم...فقد میدونم جونگ کوک پیشم بود...احساس کردم تیغی وارد شکمم شد...بعدش هیچی نفهمیدم
ات : این فایده نداره...نمیتونم بگم حتما جونگ کوک اینکارو کرده...اون یه ولیعهده..امکان نداره همینطوری بیاد بکشه
جین : اگه خواستار مال و ثروت باشه؟
ات : اگه بخواد مستقل باشه..خودم جاشو واسش فراهم میکنم پول لازم رو هم بهش میدم..
جین : بانوی من...این واسه یه امپراطور منطقی نیس...تنها چیزی که تو ذهن یه ولیعهد شکست خورده هست...رسیدن به قدرته...من جونگ کوک رو نمیگم کلی گفتم...من این چیزارو زیاد دیدم..اونا فقد دستیابی به قدرت رو میخوان.. دستور دادن رو میخوان. معروف شدن رو میخوان. مال و ثروت رو میخوان..زیر پا گزاشتن قوانین رو میخوان. این چیزاییه که تو ذهن یه مرد، در خانواده اشرافی میگزره
ات : جین..واقعا حرفات..خیلی منطقی بود...منم نمیخوام بعد مرگم حکومت دست یه فرد اشتباه بیوفته...بدون که بعد من از تو میخوام شاهزاده بشی
جین : من نمیتونم اینو قبول کنم
ات : چرا نمیتونی...راستش..من به تهیونگ اعتماد ندارم.
جین : من به این چیزا تسلط ندارم. اشپز بودن رو بیشتر ترجیح میدم.
قاشق غذا رو بهرو دهن بانو کیم گرفتم
جین : بنظرتون بهتر نیس اول غذاتونو بخورید...تا بار بعد ضعف نکنید
ات : اوم..حق با توعه
*بعد غذا خوردن*
با پارچه دهن بانو کیم رو پاک کردم..خواستم ظرف هارو ببرم..که با صدای جونگ کوک ایستادم.
کوک :احم...یه فرد ناشناس اومده میگه میخواد بانو کیم رو ببینه..و چون ایشون رو به اسم کوچک صدا کردن اونو دستگیر کردیم
ات :*شوکه* چ..چی!..نه اون نه..ازادش کنین..جین منو ببر پایین
جین : ولی باید استراحت کنین
ات : الان وقتش نیس منو ببر پایین
جین : چ..چشم
دست بانو کیم رو گرفتم و از کنار جونگ کوک رد شدیم و رفتیم پایین
*کوک*
این دختر...اینقد ضعیفه که با کمی ترسیدن میوفته...واسش مهم نیس خودش در چه حاله فقد به فکر مردمشه..کدوم امپراطور یا ملکه رو اینطوری دیدم..امپراطوری دیدم که مردمشو میکشه و با خدمش با خشونت برخورد میکنه...ملکه ای دیدم که جز زیباییش و پول به چیز دیگه ای فکر نمیکنه . تاحالا ندیدم که یه ملکه..از جون خودش برای خدمه و مردمش بگزره..چطور به این فکر کنم..ارامش بخشه یا شرم اوره...اگه بخوام وصیت نامه رو بنویسه..قبل از نوشتن که سکته میکنه و میمیره..جای اشتباه رو اومدم یا باید این زندگی جدید رو قبول کنم...
بعد اینکه اقای کیم رف نشستم رو تخت و لیوان شیر و عسل گرم رو دستم گرفتم
جین : بانوی من...شیتونو اوردم
ات :*لبخند*م..ممنون
جین : *لبخند*
ات : جین
جین : بله
ات : تو..اون شب اونجا بودی...خیانتکار کیه؟
جین : خ...خیانت کار؟...من فقد تو اشپزخونه بودم...فقد میدونم جونگ کوک پیشم بود...احساس کردم تیغی وارد شکمم شد...بعدش هیچی نفهمیدم
ات : این فایده نداره...نمیتونم بگم حتما جونگ کوک اینکارو کرده...اون یه ولیعهده..امکان نداره همینطوری بیاد بکشه
جین : اگه خواستار مال و ثروت باشه؟
ات : اگه بخواد مستقل باشه..خودم جاشو واسش فراهم میکنم پول لازم رو هم بهش میدم..
جین : بانوی من...این واسه یه امپراطور منطقی نیس...تنها چیزی که تو ذهن یه ولیعهد شکست خورده هست...رسیدن به قدرته...من جونگ کوک رو نمیگم کلی گفتم...من این چیزارو زیاد دیدم..اونا فقد دستیابی به قدرت رو میخوان.. دستور دادن رو میخوان. معروف شدن رو میخوان. مال و ثروت رو میخوان..زیر پا گزاشتن قوانین رو میخوان. این چیزاییه که تو ذهن یه مرد، در خانواده اشرافی میگزره
ات : جین..واقعا حرفات..خیلی منطقی بود...منم نمیخوام بعد مرگم حکومت دست یه فرد اشتباه بیوفته...بدون که بعد من از تو میخوام شاهزاده بشی
جین : من نمیتونم اینو قبول کنم
ات : چرا نمیتونی...راستش..من به تهیونگ اعتماد ندارم.
جین : من به این چیزا تسلط ندارم. اشپز بودن رو بیشتر ترجیح میدم.
قاشق غذا رو بهرو دهن بانو کیم گرفتم
جین : بنظرتون بهتر نیس اول غذاتونو بخورید...تا بار بعد ضعف نکنید
ات : اوم..حق با توعه
*بعد غذا خوردن*
با پارچه دهن بانو کیم رو پاک کردم..خواستم ظرف هارو ببرم..که با صدای جونگ کوک ایستادم.
کوک :احم...یه فرد ناشناس اومده میگه میخواد بانو کیم رو ببینه..و چون ایشون رو به اسم کوچک صدا کردن اونو دستگیر کردیم
ات :*شوکه* چ..چی!..نه اون نه..ازادش کنین..جین منو ببر پایین
جین : ولی باید استراحت کنین
ات : الان وقتش نیس منو ببر پایین
جین : چ..چشم
دست بانو کیم رو گرفتم و از کنار جونگ کوک رد شدیم و رفتیم پایین
*کوک*
این دختر...اینقد ضعیفه که با کمی ترسیدن میوفته...واسش مهم نیس خودش در چه حاله فقد به فکر مردمشه..کدوم امپراطور یا ملکه رو اینطوری دیدم..امپراطوری دیدم که مردمشو میکشه و با خدمش با خشونت برخورد میکنه...ملکه ای دیدم که جز زیباییش و پول به چیز دیگه ای فکر نمیکنه . تاحالا ندیدم که یه ملکه..از جون خودش برای خدمه و مردمش بگزره..چطور به این فکر کنم..ارامش بخشه یا شرم اوره...اگه بخوام وصیت نامه رو بنویسه..قبل از نوشتن که سکته میکنه و میمیره..جای اشتباه رو اومدم یا باید این زندگی جدید رو قبول کنم...
۱۰.۷k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.