بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 22)
تهیونگ ویو
وقتی پایین بودم صدای جیغ های ات رو میشنیدم... یه جورایی دلم واسش سوخت... رفتم تو اتاقش که فهمیدم داره گریه میکنه.... اروم رفتم سمت تختش و پتو رو از روش کشیدم که لرز خیلی زیادی داشت
...
تهیونگ: هعی ببینم خوبی؟!
ات: ل... لطفا... ب... بمون...نرو( گریه)
تهیونگ: ات رنگت خیلی پریده ( دستای ات گرفت) چقدر دستات سردههه
ات: م... من میترسم ( گریه)
( رعد برق و همون کارای ات)
تهیونگ ویو
دیگه نتونستم تحمل کنم و نشستم کنار تخت و سرشو گذاشتم رو پاهام و پتو رو کشیدم روش و اروم موهای بلندشو نوازش میکردم و اونم با دستای لرزونش از پاهام بغل کرد و اشکاش میریختن که باعث خیس شدن شلوارم شد.... کمی گذشت که بارون هم بند اومد و ات هم خوابش برده بود.... آروم سرشو از رو پاهام برداشتم و گذاشتم رو بالشت و پتو رو بالاتر کشیدم و به صورتش زل زدم.... خیلی زیبا بود شبیه فرشته ها بود.... لپای گوگولیش کمی نوازش کردم و لبخندی زدم.... ولی نه من نباید بهش وابسته یا عاشقش بشم... چون نمیخوام مثل قضیه هلن بشه.... از اتاق رفتم بیرون و آروم در رو بستم... از پله ها رفتم پایین و موبایلم برداشتم و ساعت نگاه کردم... ساعت 1 شب بود ات فردا مدرسه داره... خودم یه پتو و بالشت از یکی از اتاق ها برداشتم و رو کاناپه ی توی هال خوابیدم
...
ات ویو
دیشب واقعا خیلی ترسیده بودم تا حالا تو عمرم این همه بهم استرس و لرز وارد نشده بود که وقتی تهیونگ سرمو گذاشت رو پاهاش و موهامو نوازش کرد احساس ارامش کردم... و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدا زدنای تهیونگ از خواب بیدار شدم و کارای لازم کردم و لباسامو پوشیدم و تهیونگ منو به مدرسه برد و رفتم سر کلاسم
چشمام کمی قرمز شده بود
از اینور هم یونا همش معذرت خواهی و سوال پیچم میکرد
به یه گوشه ای از کلاس زل زده بودم
....
یونا: هعی ات ... کجایی هووو ات ( زد به شونش)
ات: ( نگاهشو داد به یونا) چیه
یونا: تو خودت نیستیاااا کجایی پس
ات: هیچی تو فکر فرو رفته بودم.. راستی مادرت بهتره؟
یونا: اره خداروشکر.... ولی بابت دیشب بازم
ات: دیگه تموم شد یونا معذرت خواهی نکن انقد دیگه اشکال نداره کار مهمی بود که برات پیش اومد و تموم شد رفت مهم اینه که دیشب تونستم بخوابم
یونا: چطوری؟
ات: ( لبخندی زد) تهیونگ کنارم بود
یونا: وای خدا چه رمانتیککک
ات: 😐 ... مغز منحرف منظورم اینه که اون اومد اتاق کنار تختم و نوازشم کرد که خوابم برد
یونا: و بعدش؟ 😂
ات: یونااااااا 😑
یونا: باشه بابا شوخی کردم😂 ( زد به شونه ی ات)
ات: اون واقعا قلب مهربونی داره نمیدونم چرا جین ازش خوشش نمیاد
یونا: مگه جین برگشت؟!
ات: اره بابا خیلی وقته تازه درخواست مدل شدنم بهم داده
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 22)
تهیونگ ویو
وقتی پایین بودم صدای جیغ های ات رو میشنیدم... یه جورایی دلم واسش سوخت... رفتم تو اتاقش که فهمیدم داره گریه میکنه.... اروم رفتم سمت تختش و پتو رو از روش کشیدم که لرز خیلی زیادی داشت
...
تهیونگ: هعی ببینم خوبی؟!
ات: ل... لطفا... ب... بمون...نرو( گریه)
تهیونگ: ات رنگت خیلی پریده ( دستای ات گرفت) چقدر دستات سردههه
ات: م... من میترسم ( گریه)
( رعد برق و همون کارای ات)
تهیونگ ویو
دیگه نتونستم تحمل کنم و نشستم کنار تخت و سرشو گذاشتم رو پاهام و پتو رو کشیدم روش و اروم موهای بلندشو نوازش میکردم و اونم با دستای لرزونش از پاهام بغل کرد و اشکاش میریختن که باعث خیس شدن شلوارم شد.... کمی گذشت که بارون هم بند اومد و ات هم خوابش برده بود.... آروم سرشو از رو پاهام برداشتم و گذاشتم رو بالشت و پتو رو بالاتر کشیدم و به صورتش زل زدم.... خیلی زیبا بود شبیه فرشته ها بود.... لپای گوگولیش کمی نوازش کردم و لبخندی زدم.... ولی نه من نباید بهش وابسته یا عاشقش بشم... چون نمیخوام مثل قضیه هلن بشه.... از اتاق رفتم بیرون و آروم در رو بستم... از پله ها رفتم پایین و موبایلم برداشتم و ساعت نگاه کردم... ساعت 1 شب بود ات فردا مدرسه داره... خودم یه پتو و بالشت از یکی از اتاق ها برداشتم و رو کاناپه ی توی هال خوابیدم
...
ات ویو
دیشب واقعا خیلی ترسیده بودم تا حالا تو عمرم این همه بهم استرس و لرز وارد نشده بود که وقتی تهیونگ سرمو گذاشت رو پاهاش و موهامو نوازش کرد احساس ارامش کردم... و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدا زدنای تهیونگ از خواب بیدار شدم و کارای لازم کردم و لباسامو پوشیدم و تهیونگ منو به مدرسه برد و رفتم سر کلاسم
چشمام کمی قرمز شده بود
از اینور هم یونا همش معذرت خواهی و سوال پیچم میکرد
به یه گوشه ای از کلاس زل زده بودم
....
یونا: هعی ات ... کجایی هووو ات ( زد به شونش)
ات: ( نگاهشو داد به یونا) چیه
یونا: تو خودت نیستیاااا کجایی پس
ات: هیچی تو فکر فرو رفته بودم.. راستی مادرت بهتره؟
یونا: اره خداروشکر.... ولی بابت دیشب بازم
ات: دیگه تموم شد یونا معذرت خواهی نکن انقد دیگه اشکال نداره کار مهمی بود که برات پیش اومد و تموم شد رفت مهم اینه که دیشب تونستم بخوابم
یونا: چطوری؟
ات: ( لبخندی زد) تهیونگ کنارم بود
یونا: وای خدا چه رمانتیککک
ات: 😐 ... مغز منحرف منظورم اینه که اون اومد اتاق کنار تختم و نوازشم کرد که خوابم برد
یونا: و بعدش؟ 😂
ات: یونااااااا 😑
یونا: باشه بابا شوخی کردم😂 ( زد به شونه ی ات)
ات: اون واقعا قلب مهربونی داره نمیدونم چرا جین ازش خوشش نمیاد
یونا: مگه جین برگشت؟!
ات: اره بابا خیلی وقته تازه درخواست مدل شدنم بهم داده
ادامه اش تو کامنتا
۵.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.