*پارت آخر*
لباس و موهامو درست می کنم!این اولین باریه که از ته دلم خوشحالم و دارم به میل خودم کاری رو انجام میدم.تهیونگ وارد اتاقم میشه.اونم فوق العاده و جذاب شده.میاد پشتم می ایسته و از آینه بهم نگاه می کنه.موهامو پشت گوشم میدم و به سمتش برمی گردم.
-بریم؟
+هوم!
به سمت سالن قصر میریم و وارد میشیم.اومممم...عجب جاییه!همیشه
فقط اینجا کار می کردم و اصلا حواسم به نقش و نگار های روی دیوار نبود!
*
سرمیز نشسته بودیم.شام رو آوردن و جلومون گذاشتن.امپراطور دستش رو بالا برد و گفت که هنوز شروع نکنیم!
+بزرگان و وزراء!این مهمانی رو برای این ترتیب دادم تا شما به طور رسمی همسر پسرم رو بشناسید و اونو به عنوان ملکه ی آینده ی این مرز و بوم ببینید!نوش جان!
و بعد همه شروع کردن...طبق عادتم قسمت کمی از غذامو جدا کردم و
شروع کردم به خوردن.امپراطور رو به من و تهیونگ می کنه و میگه:
حالا که زندگی تون سر و سامون گرفته نمی خواین یه نوه برای من بیارین؟
با شنیدن این جمله هم من و هم تهیونگ به سرفه می یوفتیم!
تهیونگ:چی؟
هواگون:هان؟؟؟؟
امپراطور:یه نوه برام بیارین!
من از امپراطور اجازه می گیرم و میرم تا قدمی بزنم...کلا نمی تونم توی
فضای بسته زیاد بمونم...گلی رو از روی زمین می چینم و اونو بو میکنم...اوممم...چه آرامشی!ناگهان صدای آشنایی می شنوم!
×سلام بانو!
برمی گردم به سمت صدا و با چونسو مواجه میشم!
+عاممم...سلام!شما اینجا چی کار می کنین؟
×هیچی...
بهم نزدیک میشه.
-خیلی خوشحالم می بینمتون!
+اوهوم...
و بعد مشغول صحبت میشیم...ناگهان دستی توی دستام قفل میشه...سرم رو بالا می برم و با قیافه ی جدی تهیونگ روبه رو میشم!رو به من می کنه.
-چی کار می کنی همسر عزیزم؟
کلمۀ همسرم رو با تاکید میگه.از این حسودیش خنده م می گیره...
×عاممم...ببخشید مزاحم تون شدم!
-باشه...می تونی بری!
و بعد میریم به اقامتگاه...
تهیونگ نگاهی به من می ندازه...
-اممم...نظرت درمورد حرف پدرم چیه؟
+کدوم؟
-نوه و اینا...
+نه!
-اما منم بچه می خوام!
+یاااا!!گفتم که نه!
تهیونگ میاد کنارم می شینه و بوسۀ سطحی روی لبم می نشونه...
-فقط یکی!
چشمم رو توی حدقه می چرخونم...
+باشه ولی فقط یکی هااا!!!!
تهیونگ درحالیکه شمع رو خاموش می کنه میگه:
-فقط یکی...
.
The End:)
-بریم؟
+هوم!
به سمت سالن قصر میریم و وارد میشیم.اومممم...عجب جاییه!همیشه
فقط اینجا کار می کردم و اصلا حواسم به نقش و نگار های روی دیوار نبود!
*
سرمیز نشسته بودیم.شام رو آوردن و جلومون گذاشتن.امپراطور دستش رو بالا برد و گفت که هنوز شروع نکنیم!
+بزرگان و وزراء!این مهمانی رو برای این ترتیب دادم تا شما به طور رسمی همسر پسرم رو بشناسید و اونو به عنوان ملکه ی آینده ی این مرز و بوم ببینید!نوش جان!
و بعد همه شروع کردن...طبق عادتم قسمت کمی از غذامو جدا کردم و
شروع کردم به خوردن.امپراطور رو به من و تهیونگ می کنه و میگه:
حالا که زندگی تون سر و سامون گرفته نمی خواین یه نوه برای من بیارین؟
با شنیدن این جمله هم من و هم تهیونگ به سرفه می یوفتیم!
تهیونگ:چی؟
هواگون:هان؟؟؟؟
امپراطور:یه نوه برام بیارین!
من از امپراطور اجازه می گیرم و میرم تا قدمی بزنم...کلا نمی تونم توی
فضای بسته زیاد بمونم...گلی رو از روی زمین می چینم و اونو بو میکنم...اوممم...چه آرامشی!ناگهان صدای آشنایی می شنوم!
×سلام بانو!
برمی گردم به سمت صدا و با چونسو مواجه میشم!
+عاممم...سلام!شما اینجا چی کار می کنین؟
×هیچی...
بهم نزدیک میشه.
-خیلی خوشحالم می بینمتون!
+اوهوم...
و بعد مشغول صحبت میشیم...ناگهان دستی توی دستام قفل میشه...سرم رو بالا می برم و با قیافه ی جدی تهیونگ روبه رو میشم!رو به من می کنه.
-چی کار می کنی همسر عزیزم؟
کلمۀ همسرم رو با تاکید میگه.از این حسودیش خنده م می گیره...
×عاممم...ببخشید مزاحم تون شدم!
-باشه...می تونی بری!
و بعد میریم به اقامتگاه...
تهیونگ نگاهی به من می ندازه...
-اممم...نظرت درمورد حرف پدرم چیه؟
+کدوم؟
-نوه و اینا...
+نه!
-اما منم بچه می خوام!
+یاااا!!گفتم که نه!
تهیونگ میاد کنارم می شینه و بوسۀ سطحی روی لبم می نشونه...
-فقط یکی!
چشمم رو توی حدقه می چرخونم...
+باشه ولی فقط یکی هااا!!!!
تهیونگ درحالیکه شمع رو خاموش می کنه میگه:
-فقط یکی...
.
The End:)
۸۵.۷k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.