شاهزاده ای که فراموش کرده بود...
یکی بود یکی نبود. شاهزاده ای زیبا و همه چیز تمام در قصر باشکوه و باصفایی زندگی می کرد. تمام جواهرات درخشان قصر از زمرد سبز تا یاقوت سرخ و الماس نورانی در اختیارش بود. اما شاهزاده قصه ما مشکل بزرگی داشت.
مشکلی که تمام طبیبان از علاجش عاجز مانده بودند.
شاهزاده، عادت عجیبی داشت. او عاشق خاکبازی بود و دوست داشت لای خاک و خل به دنبال سکه های حلبی سیاه بی ارزش بگردد.
حتی گاهی جلوی خدمه و وزیر وزرا که تا زانو برایش خم می شدند و تعظیم می کردند، خم می شد و بدون توجه به اعتبار و ارزشی که پیش آنها داشت، مشغول یافتن آت و آشغال های بی ارزش لای خاک ها می شد.
این قصه برایتان آشنا نیست؟!
خلیفة الله ایی که خداوند تمام هستی را مسخرش قرار داد و به تمام فرشتگانش دستور داد به او سجده کنند، قدر خود را نمی شناسد و اسیر خاکبازی در این عالم دنی و پست است.
به قول حافظ:
«شاه خوبانی ومقصود گدایان شده ای؟!!!
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟!»
این شاهزاده اصیل گاهی اصلش را فراموش می کند.
یادش می رود که چقدر باارزش است.
یادش می رود که تمام عوالم هستی برای او آفریده شده است.
یادش می رود که چشم خدا به او خیره شده است تا چگونه از زندگیش شاهکار بسازد.
یکی بود یکی نبود…
شاهزاده ای بود که درست در یک لحظه سرنوشت ساز که این پیام به دستش رسید به خودش قول داد که هیچوقت فراموش نکند از کجا آمده است و به کجا قرار است برگردد
و در فواصل این آمدن و رفتن، قرار است نقش نماینده چه کسی را ایفا کند.
«وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»؛
و هنگامی که پروردگار تو به فرشتگان گفت: من بر روی زمین جانشین و خلیفه ای قرار میدهم.
(قرآن مجید، سوره بقره، آیه 30)
مشکلی که تمام طبیبان از علاجش عاجز مانده بودند.
شاهزاده، عادت عجیبی داشت. او عاشق خاکبازی بود و دوست داشت لای خاک و خل به دنبال سکه های حلبی سیاه بی ارزش بگردد.
حتی گاهی جلوی خدمه و وزیر وزرا که تا زانو برایش خم می شدند و تعظیم می کردند، خم می شد و بدون توجه به اعتبار و ارزشی که پیش آنها داشت، مشغول یافتن آت و آشغال های بی ارزش لای خاک ها می شد.
این قصه برایتان آشنا نیست؟!
خلیفة الله ایی که خداوند تمام هستی را مسخرش قرار داد و به تمام فرشتگانش دستور داد به او سجده کنند، قدر خود را نمی شناسد و اسیر خاکبازی در این عالم دنی و پست است.
به قول حافظ:
«شاه خوبانی ومقصود گدایان شده ای؟!!!
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟!»
این شاهزاده اصیل گاهی اصلش را فراموش می کند.
یادش می رود که چقدر باارزش است.
یادش می رود که تمام عوالم هستی برای او آفریده شده است.
یادش می رود که چشم خدا به او خیره شده است تا چگونه از زندگیش شاهکار بسازد.
یکی بود یکی نبود…
شاهزاده ای بود که درست در یک لحظه سرنوشت ساز که این پیام به دستش رسید به خودش قول داد که هیچوقت فراموش نکند از کجا آمده است و به کجا قرار است برگردد
و در فواصل این آمدن و رفتن، قرار است نقش نماینده چه کسی را ایفا کند.
«وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»؛
و هنگامی که پروردگار تو به فرشتگان گفت: من بر روی زمین جانشین و خلیفه ای قرار میدهم.
(قرآن مجید، سوره بقره، آیه 30)
۱.۷k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.