وقتی فقط بخاطر اینکه آسیب نبینی....) پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
از پنجره ی ماشین...نگاه اشک آلودش رو به در خونه ی ویلایی که باهم خریده بودین داد...
توی اون تاریکی شب...نور هایی که از پنجره های خونه میتابید...بیشتر از قبل دلش رو به درد میآورد
چطور میخواست بعد از ۳ سال عشق شدیدی که به اون زن پیدا کرده بود رهاش کنه؟..اونم دقیقا روزی که میدونست اون دخترک دل نازکش...برای سالگرد اشناییشون کلی تدارکات دیده و منتظره تا مردش به خونه برگرده تا ازش پذیرایی کنه
چشمان خیسش رو از در خونه گرفت و به خیابون رو به روش داد...
با یادآوری چند روز پیش که توسط چند نفر تهدید شده بود تا اگر ازت جدا نشه...بهت آسیب های روحی و جسمی زیادی وارد میکنن..شدت گریه هاش بیشتر میشد
چند روز پیش وقتی همچین پیام تهدید واری براش ارسال شد...توجهی نکرد اما بعد از یک روز وقتی فهمید که هیچ شوخی و حیله و کلکی در کار نیست ، ترس تمام وجودش رو گرفت.
این آخرین فرصتش بود...آخرین فرصت برای رها کردن عشقش...برای همیشه!
در ماشین رو باز کرد و از ماشین خارج شد..
آروم آروم قدم هاشو به سمت در خونه برمیداشت...
یک قدم دیگه تا در فاصله مونده بود
نفس عمیقی کشید و آروم اشک هاشو پاک کرد جوری که مطمئن شد...دخترکش متوجه ی اون همه گریه ای که کرده بود نشه.
آروم تقی به در زد و منتظر موند تا آخرین آغوش عشقش رو حس کنه
بعد از مدت کوتاهی...در توسط دختر باز شد
دخترک با دیدن لینو ذوقی کرد و خودش رو توی بغلش پرت کرد
+ اوهههه...عزیزمممم...خوش اومدییی
دستای ظریف دختر دور مرد حلقه شده بود...چقدر بهش حس آرامش میداد اما...حالا باید تمام این مکان و امن و عشق و آرامش رو...فقط و فقط بخاطر محافظت از اون دختر کنار میزاشت
دخترک آروم از مردش جدا شد و با چشمای پر از محبتش به چشمانی که حالا بی حس نگاهش میکردن..خیره شد
+ خوبی عزیزم ؟
همچنان لبخند پر رنگی بر لب داشت
+ چیزی شده ؟
بغض شدیدی دوباره توی گلوی مرد حکم فرما شده بود...مرد آروم نفسی بیرون داد تا بتونه بدون لرزیدن صداش...حرفی بزنه
_ میتونم..باهات صحبت کنم ؟
دخترک همینطور که لبخند شیرینی بر لب داشت آروم سرش رو تکون داد
+ البته عشقم..چیشده؟
لینو سرش رو پایین انداخت و با همون لحن سرد...ادامه داد
_ بیا جدا شیم
با خارج شدن این کلمات یک دفعه ای از دهن مرد...دخترک آروم آروم لبخندش محو شد...
چی شنیده بود؟..
+ چ..چی ؟
مرد سرش رو بالا آورد و همینطور که توی چشمان دخترک خیره بود...لب زد :
_ بیا.....جدا بشیم
دخترک بیچاره حالا میتونست هجوم وحشتناک قطرات اشک رو توی چشماش احساس کنه....
#استری_کیدز
از پنجره ی ماشین...نگاه اشک آلودش رو به در خونه ی ویلایی که باهم خریده بودین داد...
توی اون تاریکی شب...نور هایی که از پنجره های خونه میتابید...بیشتر از قبل دلش رو به درد میآورد
چطور میخواست بعد از ۳ سال عشق شدیدی که به اون زن پیدا کرده بود رهاش کنه؟..اونم دقیقا روزی که میدونست اون دخترک دل نازکش...برای سالگرد اشناییشون کلی تدارکات دیده و منتظره تا مردش به خونه برگرده تا ازش پذیرایی کنه
چشمان خیسش رو از در خونه گرفت و به خیابون رو به روش داد...
با یادآوری چند روز پیش که توسط چند نفر تهدید شده بود تا اگر ازت جدا نشه...بهت آسیب های روحی و جسمی زیادی وارد میکنن..شدت گریه هاش بیشتر میشد
چند روز پیش وقتی همچین پیام تهدید واری براش ارسال شد...توجهی نکرد اما بعد از یک روز وقتی فهمید که هیچ شوخی و حیله و کلکی در کار نیست ، ترس تمام وجودش رو گرفت.
این آخرین فرصتش بود...آخرین فرصت برای رها کردن عشقش...برای همیشه!
در ماشین رو باز کرد و از ماشین خارج شد..
آروم آروم قدم هاشو به سمت در خونه برمیداشت...
یک قدم دیگه تا در فاصله مونده بود
نفس عمیقی کشید و آروم اشک هاشو پاک کرد جوری که مطمئن شد...دخترکش متوجه ی اون همه گریه ای که کرده بود نشه.
آروم تقی به در زد و منتظر موند تا آخرین آغوش عشقش رو حس کنه
بعد از مدت کوتاهی...در توسط دختر باز شد
دخترک با دیدن لینو ذوقی کرد و خودش رو توی بغلش پرت کرد
+ اوهههه...عزیزمممم...خوش اومدییی
دستای ظریف دختر دور مرد حلقه شده بود...چقدر بهش حس آرامش میداد اما...حالا باید تمام این مکان و امن و عشق و آرامش رو...فقط و فقط بخاطر محافظت از اون دختر کنار میزاشت
دخترک آروم از مردش جدا شد و با چشمای پر از محبتش به چشمانی که حالا بی حس نگاهش میکردن..خیره شد
+ خوبی عزیزم ؟
همچنان لبخند پر رنگی بر لب داشت
+ چیزی شده ؟
بغض شدیدی دوباره توی گلوی مرد حکم فرما شده بود...مرد آروم نفسی بیرون داد تا بتونه بدون لرزیدن صداش...حرفی بزنه
_ میتونم..باهات صحبت کنم ؟
دخترک همینطور که لبخند شیرینی بر لب داشت آروم سرش رو تکون داد
+ البته عشقم..چیشده؟
لینو سرش رو پایین انداخت و با همون لحن سرد...ادامه داد
_ بیا جدا شیم
با خارج شدن این کلمات یک دفعه ای از دهن مرد...دخترک آروم آروم لبخندش محو شد...
چی شنیده بود؟..
+ چ..چی ؟
مرد سرش رو بالا آورد و همینطور که توی چشمان دخترک خیره بود...لب زد :
_ بیا.....جدا بشیم
دخترک بیچاره حالا میتونست هجوم وحشتناک قطرات اشک رو توی چشماش احساس کنه....
۳۹.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.