part⁴⁹💕🍰
میدونی الان دوست دختر دایی یوشینه و اونم دلش برات تنگ شده... مامانی خودت و خاله خوبید؟
_هه ری! ای کاش میدونستی امروز وقتش نبود! ای کاش میدونستی قراره چه اتفاقی بیفته... اما آینده همینه! غیر قابل پیش بینی
شارلوت « پاشدم برم آب بیارم که چشمم به یه عده آدم مسلح اوفتاد که از ماشین پیاده میشدن و به سمت ما میومدن... بادیگارد ها روی زمین اوفتاده بودن و این یعنی افراد کیم بزرگ اومده بودن... ه.. هه ری.. هه ری پاشو باید بریم
هه ری « چی شده؟
شارلوت « اونا اینجان... آدمای کیم اینجان
هه ری « چی؟؟؟با ضرب از جا بلند شدم و رد نگاه شارلوت رو گرفتم... باید میرفتیم! دستش رو گرفتم و با تمام توان دویدم...
شارلوت « همزمان با دویدن ما اونا هم متوجه شدن اوفتادن دنبالمون
هه ری « وارد یه اتاقک قدیمی توی قبرستون شدیم و هر دو نفس نفس زنان روی زمین اوفتادیم... دویدن فایده نداشت ما رو میگرفتن! با صدای لرزون شماره نام رو گرفتم و گفتم « زنگ بزن دایی یوشین گارام
یوشین « اواخر جلسه بود که دیدم گوشیم مدام زنگ میخوره و هر چی رد تماس میدادم مخاطب پشت خط بیخیال نمیشد....
از جمع عذرخواهی کردم و بعد از برداشتن گوشیم از اتاق خارج شدم! با دیدن اسم شارلوت ابرو هام بالا رفت و نگرانی وجودم رو پر کرد! چی شده که اینقدر زنگ میزنه؟
شارلوت « تروخدا جواب بده یوشین.. کم کم داشتم بیخیال میشدم که صدای نگرانش توی گوشم پیچید
یوشین « شارلوت؟ خوبی دختر؟ چه خبرته اینقدر...
شارلوت « اون.. اونا اینجان یوشین... بادیگارد ها رو کشتن! م.. من و هه ری تو یه اتاقک قدیمی قایم شدیم ولی پیدامون میکنن... مسلحن
یوشین « لعنتی... آروم باشید... هیچ راه فرعی ای اونجا وجود نداره؟
شارلوت « هیچی نیست... *با گریه
یوشین « معطلشون کنین... یه کاری بکن تا خودم رو برسونم! خواهش میکنم شارلوت... باشه؟
شارلوت « تلاشم رو میکنم
نامجون « کنفرانس که تموم شد به جیغ ها و تشویق های افراد حاضر در سالن پاسخ دادم و رفتم توی اتاقم! گوشیم رو نبرده بودم و برای همین اول گوشی رو برداشتم تا ببینم هه ری و شارلوت چیکار کردن... اما وقتی با تعداد تماس های از دست رفته هه ری و یوشین مواجه شدم سریع وارد پیام ها شدم و آخرین ویس هه ری رو باز کردم
هه ری « نامی... نمیدونم کی این ویس رو میبینی! اونا اینجان.... تمام افراد رو کشتن و الان دنبال ما میگردن... میترسم دیدار امروزمون آخرین دیدار زندگیم باشه! میترسم نامی خودتو برسون
*در با شدت باز میشه
یوشین « نامی بدبخت شدیم
نامجون « نگو که موفق شده
یوشین « موقعی که رسیدم به قبرستون همه مرده بودن و خبری از دخترا نبود... یه کاری بکن؛ اگه عجله نکنیم اونا رو میکشه
*صدای گوشی
یوشین « خودشه؟
نامجون « اره....
_هه ری! ای کاش میدونستی امروز وقتش نبود! ای کاش میدونستی قراره چه اتفاقی بیفته... اما آینده همینه! غیر قابل پیش بینی
شارلوت « پاشدم برم آب بیارم که چشمم به یه عده آدم مسلح اوفتاد که از ماشین پیاده میشدن و به سمت ما میومدن... بادیگارد ها روی زمین اوفتاده بودن و این یعنی افراد کیم بزرگ اومده بودن... ه.. هه ری.. هه ری پاشو باید بریم
هه ری « چی شده؟
شارلوت « اونا اینجان... آدمای کیم اینجان
هه ری « چی؟؟؟با ضرب از جا بلند شدم و رد نگاه شارلوت رو گرفتم... باید میرفتیم! دستش رو گرفتم و با تمام توان دویدم...
شارلوت « همزمان با دویدن ما اونا هم متوجه شدن اوفتادن دنبالمون
هه ری « وارد یه اتاقک قدیمی توی قبرستون شدیم و هر دو نفس نفس زنان روی زمین اوفتادیم... دویدن فایده نداشت ما رو میگرفتن! با صدای لرزون شماره نام رو گرفتم و گفتم « زنگ بزن دایی یوشین گارام
یوشین « اواخر جلسه بود که دیدم گوشیم مدام زنگ میخوره و هر چی رد تماس میدادم مخاطب پشت خط بیخیال نمیشد....
از جمع عذرخواهی کردم و بعد از برداشتن گوشیم از اتاق خارج شدم! با دیدن اسم شارلوت ابرو هام بالا رفت و نگرانی وجودم رو پر کرد! چی شده که اینقدر زنگ میزنه؟
شارلوت « تروخدا جواب بده یوشین.. کم کم داشتم بیخیال میشدم که صدای نگرانش توی گوشم پیچید
یوشین « شارلوت؟ خوبی دختر؟ چه خبرته اینقدر...
شارلوت « اون.. اونا اینجان یوشین... بادیگارد ها رو کشتن! م.. من و هه ری تو یه اتاقک قدیمی قایم شدیم ولی پیدامون میکنن... مسلحن
یوشین « لعنتی... آروم باشید... هیچ راه فرعی ای اونجا وجود نداره؟
شارلوت « هیچی نیست... *با گریه
یوشین « معطلشون کنین... یه کاری بکن تا خودم رو برسونم! خواهش میکنم شارلوت... باشه؟
شارلوت « تلاشم رو میکنم
نامجون « کنفرانس که تموم شد به جیغ ها و تشویق های افراد حاضر در سالن پاسخ دادم و رفتم توی اتاقم! گوشیم رو نبرده بودم و برای همین اول گوشی رو برداشتم تا ببینم هه ری و شارلوت چیکار کردن... اما وقتی با تعداد تماس های از دست رفته هه ری و یوشین مواجه شدم سریع وارد پیام ها شدم و آخرین ویس هه ری رو باز کردم
هه ری « نامی... نمیدونم کی این ویس رو میبینی! اونا اینجان.... تمام افراد رو کشتن و الان دنبال ما میگردن... میترسم دیدار امروزمون آخرین دیدار زندگیم باشه! میترسم نامی خودتو برسون
*در با شدت باز میشه
یوشین « نامی بدبخت شدیم
نامجون « نگو که موفق شده
یوشین « موقعی که رسیدم به قبرستون همه مرده بودن و خبری از دخترا نبود... یه کاری بکن؛ اگه عجله نکنیم اونا رو میکشه
*صدای گوشی
یوشین « خودشه؟
نامجون « اره....
۲۸.۸k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.