پارت سه داستان دلبر بال و پر شکسته
آقاجون بغلم کرد، پیشونیم رو بوسید، بعدش عمه اومد محکم بغلم کرد کنار گوشم گفت:
- خب عروس گلم! امیر فردا صبح زود میاد دنبالت برای رفتن به آزمایشگاه، بعدش هم باهم میرید خریدهاتون رو انجام میدید. راستی عمه جون برای انتخاب حلقه من و مامانت هم باهاتون میایم، خب عزیزم من دیگه برم، یادت نرهها عمه جون!
سرم رو به نشونهی "باشه" تکون دادم، اونهم گونهام رو بوسید، از خونه بیرون رفتن. اینجور که معلومه وقتی من تو فکر بودم تموم قرارمدارها رو گذاشتن، بهتر، حداقل کمتر عذاب میکشم. به محض خروج اونها از خونه گفتم " من رفتم بخوابم، شببخیر" منتظر جواب مامان نموندم. از پلهها دویدم بالا، وارد اتاقم شدم؛ در رو بستم، لباسهام رو کندم، خودم رو روی تخت ول دادم. لپتاپ رو از روی پاتختی برداشتم، رفتم به صفحهی چتم با سانیار؛ دهتا پیام ازش داشتم، شروع کردم به خوندنشون:
- پرند عشقم! کجا رفتی؟
- عزیزم چرا جواب نمیدی؟
- نگرانتم پرند! لطفاً جواب بده!
- پرند قهری؟
- یک خبر توپ برات دارم؛ پرند خانم جواب بده تا بگم!
- اَه کجایی تو دختر دیوونه؟
- اصلاً جواب نده، خودم میگم!
- پرندم قراره پنجشنبه بیام شیراز، باورت میشه؟
- راستی پرند آدرستون هنوز همون قدیمیهاست؟
- همونی که یکبار دادی گفتی آدرس عمارت بابابزرگته؟
وای نه! من چطوری بهش بگم دقیق همون روزی که تو میای من نامزدیمه؟ اشکهام سرازیر شد. دارم روانی میشم، من بدون سانیار چطوری زندگی کنم؟ "خدا" آخه تا کِی باید زجر بکشم؟ بدون اینکه جواب پیامهاش رو بدم، لپتاب رو گذاشتم روی پاتختی. چشمهام رو بستم تا خوابم ببره ولی مطمئن بودم تلاشم بیفایدهاست. چطوری بهش بگم دارم ازدواج میکنم؟ من که میدونم اون چقدر من رو دوست داره، اگه بهش بگم روانی میشه.
از یک طرف جدایی از سانیار عذابم میداد، از طرفی دیگه فکر ازدواج با امیر بیخوابی رو برام آورده بود. نمیدونم چطور خوابم برد.
- خب عروس گلم! امیر فردا صبح زود میاد دنبالت برای رفتن به آزمایشگاه، بعدش هم باهم میرید خریدهاتون رو انجام میدید. راستی عمه جون برای انتخاب حلقه من و مامانت هم باهاتون میایم، خب عزیزم من دیگه برم، یادت نرهها عمه جون!
سرم رو به نشونهی "باشه" تکون دادم، اونهم گونهام رو بوسید، از خونه بیرون رفتن. اینجور که معلومه وقتی من تو فکر بودم تموم قرارمدارها رو گذاشتن، بهتر، حداقل کمتر عذاب میکشم. به محض خروج اونها از خونه گفتم " من رفتم بخوابم، شببخیر" منتظر جواب مامان نموندم. از پلهها دویدم بالا، وارد اتاقم شدم؛ در رو بستم، لباسهام رو کندم، خودم رو روی تخت ول دادم. لپتاپ رو از روی پاتختی برداشتم، رفتم به صفحهی چتم با سانیار؛ دهتا پیام ازش داشتم، شروع کردم به خوندنشون:
- پرند عشقم! کجا رفتی؟
- عزیزم چرا جواب نمیدی؟
- نگرانتم پرند! لطفاً جواب بده!
- پرند قهری؟
- یک خبر توپ برات دارم؛ پرند خانم جواب بده تا بگم!
- اَه کجایی تو دختر دیوونه؟
- اصلاً جواب نده، خودم میگم!
- پرندم قراره پنجشنبه بیام شیراز، باورت میشه؟
- راستی پرند آدرستون هنوز همون قدیمیهاست؟
- همونی که یکبار دادی گفتی آدرس عمارت بابابزرگته؟
وای نه! من چطوری بهش بگم دقیق همون روزی که تو میای من نامزدیمه؟ اشکهام سرازیر شد. دارم روانی میشم، من بدون سانیار چطوری زندگی کنم؟ "خدا" آخه تا کِی باید زجر بکشم؟ بدون اینکه جواب پیامهاش رو بدم، لپتاب رو گذاشتم روی پاتختی. چشمهام رو بستم تا خوابم ببره ولی مطمئن بودم تلاشم بیفایدهاست. چطوری بهش بگم دارم ازدواج میکنم؟ من که میدونم اون چقدر من رو دوست داره، اگه بهش بگم روانی میشه.
از یک طرف جدایی از سانیار عذابم میداد، از طرفی دیگه فکر ازدواج با امیر بیخوابی رو برام آورده بود. نمیدونم چطور خوابم برد.
۹.۲k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.