دبیرستان بانگو (؛ پارت10
یهو خوابم برد رو مبل و با بوی سوختگی از خواب بلند شدم وای کل خونرو دود گرفته بود و چویا خوابش برده بود زیر گاز رو خاموش کردم و چویا رو بیدار کردم و بردمش روی تخت.
مطمئن بودم اینقدر ذهنش درگیر بوده که خابیده):
[ فردا صبح ]
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
ساعت 5:20 یهو یادم افتاد چویا غذا نداره زدم تو سرم و سریع رفتم در یخچال و باز کردم دیدم هیچی نداریم جز تخم مرغ تخم.
مرغ ها رو توی قابلمه کوچیک پر آب گذاشتم تا ابپز شه آخه چویا آب پز دوست داره.
....
ولی یه مشکل داشتم یادم نمیاد باید چقدر بزارم توی آب جوش بمونه فک کنم 5 دیقه بس باشه...
بعد از پنج دیقه تخم مرغ ها رو توی ظرف غذا گذاشتم و توی کیف چیدم و بعدش دوباره روی تختم دراز کشیدم داشت پلکام سنگین می شد که گوشیم زنگ خورد.
دازای: ای بابا ساعت7 شد که...
چویا رو بیدار کردم و لباس عوض کردیم و کفشامونو پوشیدم رفتیم تو آسانسور.
ذهن دازای: چویا خیلی خستس و همش چرت می زنه نمی دونم چرا! بخاطر چی آخه؟! اون هنیشه سر صبح بیدار بود؟ اصلا ولش کن..
سوار اتوبوس شدیم و زودی رسیدیم به مدرسه
خدایا شکر به موقع رسیدیم و زنگ خورد...
زینگ... زینگ....
نعلم وارد کلاس شد و گفت: خوب بچه ها لطفا خوب گوش کنید امروز دو تا شاگرد حدید داریم.
بفرماید داخل:
چونیا: سلام به هنگی من چونیا هستم.
دازایه: سلام منم دازایه هستم.
چویا زنگ از رخش پرید. رو به من کرد و گفت: وایی پشت ما می شینن که...
معلم سر من و چویا داد زد و گفت: چرا سر کلاس حرف می زنین از حالا به بعد چویا برو پشت پیش چونیا بشین دازینه هم بیا جلو پیش دازای.
[بعد از تعویض جا]
معلم تخترو پر از نکته کرده بود.
از زبان دازای: سرمو چرخوندم و عر جفتشونو دیدم کپی هم بودن هر جفتشون با خط تمیز و مرتب یاداشت بر داری می کردن.. زدم رو سونه دازیه و گفتم که اونم ببینه و برگشتیم و هر دومون زیر زیرکی خندیدم
تا اینک همه جی بهم خورد....
بچه ها من نیستم تا 4 روز 😕
دیگ نگما... حمایت کنید اومد گوشیم بترکه... 😁
خدافس🧡
مطمئن بودم اینقدر ذهنش درگیر بوده که خابیده):
[ فردا صبح ]
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
ساعت 5:20 یهو یادم افتاد چویا غذا نداره زدم تو سرم و سریع رفتم در یخچال و باز کردم دیدم هیچی نداریم جز تخم مرغ تخم.
مرغ ها رو توی قابلمه کوچیک پر آب گذاشتم تا ابپز شه آخه چویا آب پز دوست داره.
....
ولی یه مشکل داشتم یادم نمیاد باید چقدر بزارم توی آب جوش بمونه فک کنم 5 دیقه بس باشه...
بعد از پنج دیقه تخم مرغ ها رو توی ظرف غذا گذاشتم و توی کیف چیدم و بعدش دوباره روی تختم دراز کشیدم داشت پلکام سنگین می شد که گوشیم زنگ خورد.
دازای: ای بابا ساعت7 شد که...
چویا رو بیدار کردم و لباس عوض کردیم و کفشامونو پوشیدم رفتیم تو آسانسور.
ذهن دازای: چویا خیلی خستس و همش چرت می زنه نمی دونم چرا! بخاطر چی آخه؟! اون هنیشه سر صبح بیدار بود؟ اصلا ولش کن..
سوار اتوبوس شدیم و زودی رسیدیم به مدرسه
خدایا شکر به موقع رسیدیم و زنگ خورد...
زینگ... زینگ....
نعلم وارد کلاس شد و گفت: خوب بچه ها لطفا خوب گوش کنید امروز دو تا شاگرد حدید داریم.
بفرماید داخل:
چونیا: سلام به هنگی من چونیا هستم.
دازایه: سلام منم دازایه هستم.
چویا زنگ از رخش پرید. رو به من کرد و گفت: وایی پشت ما می شینن که...
معلم سر من و چویا داد زد و گفت: چرا سر کلاس حرف می زنین از حالا به بعد چویا برو پشت پیش چونیا بشین دازینه هم بیا جلو پیش دازای.
[بعد از تعویض جا]
معلم تخترو پر از نکته کرده بود.
از زبان دازای: سرمو چرخوندم و عر جفتشونو دیدم کپی هم بودن هر جفتشون با خط تمیز و مرتب یاداشت بر داری می کردن.. زدم رو سونه دازیه و گفتم که اونم ببینه و برگشتیم و هر دومون زیر زیرکی خندیدم
تا اینک همه جی بهم خورد....
بچه ها من نیستم تا 4 روز 😕
دیگ نگما... حمایت کنید اومد گوشیم بترکه... 😁
خدافس🧡
۲.۶k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.