بالهای فرشته قسمت ۱۱:
چانسا هم خیالش راحت شد و رفتیم داخل رفت اتاقش خوابید منم رفتم خوابیدم،فردا شد صبح زود به اون مردی که صاحب رستوران بود زنگ زدم گفتم یه کار فوری دارم معلوم نیست کی بیام اونم قبول کرد و گفت چون جلسه برای آشناییه میتونم زمان دیگه ای هم بیام منم قبول کردم امروز چانسا هم تعطیل بود بهش گفته بودم میریم بیرون برای همین بردمش بیرون اما در اصل رسیدیم پرورشگاه توی حیاط ایستادیم روبه چانسا زانو زدم تا هم قدش بشم
چانسا:پدر ما کجا اومدیم؟اینجا پارکه مگه نه؟
گفتم:آره اینجا پارکه همینجا صبر کن من برات پشمک میخرم و میام خب؟
بلند شدم و رفتم نگاهی به چانسا کردم دلم نمیومد اشک از چشمام جاری شد اما رفتم و سریع دور شدم چانسا دید من نیستم حتی کلی صبر کرد گریه اش گرفته بود
چانسا:پدر!پدر!
یهو به خودم اومدم متوجه شدم واقعا اشک ریختم این همش فکر خودم بود چانسا هم داشت صدام میکرد
چانسا:پدر؟ما چرا ایستادیم؟
گفتم:چی؟آها بیا یه نیمکت اونوره
رفتیم روی نیمکت نشستیم توی فکر بودم با خودم همش میگفتم هرچی هم که بشه باید با احساسم کنار بیام و رهاش کنم آره بهتره از الان شروع کنم
گفتم:چانسا جان....من الان برمیگردم
داشتم دو قدم از چانسا دور میشدم که یهو احساسم بهم اجازه نداد ایستادم فکر اینکه ترکش کنم برام سخت بود
آروم درحالی که اشک از چشمام جاری میشد زمزمه کردم:نه!نه من نمیتونم!نمیتونم اونو ول کنم!
پاهام قفل کرده بود نمیتونستم یه قدم دیگه بردارم یهو از روی نیم کت بلند شد
چانسا:پدر!پدر تو کجایی؟پدر!
با شنیدن صداش طاقت نیاوردم برگشتم طرفش و بغلش کردم
درحالی که اشک میریختم گفتم:چانسا جان....من اینجام نگران نباش پدر پیشته من هیچ جایی نمیرم!هیچ جا
چانسا خوشحال شد ولی تعجب کرده بود گفت:پدر چرا داری گریه میکنی؟چی شده؟مگه کجا میرفتی؟
گفتم:چیزی نیست!من جایی نمیرم!
چانسا لبخند زد و گفت:پدر!
اشک هامو پاک کرد و با لبخند گفتم:بله دخترم؟
چانسا:پدر بیا بریم بستنی بخوریم!
گفتم:بریم دخترم!
بردمش،رفتیم بستنی خوردیم منم دیگه مطمئن بودم که واقعا اونو به عنوان بچه ی خودم بزرگ میکنم و قرار نیست ترکش کنم،با چانسا اونجا رفتیم مرد چانسا رو به نگهبانان سپرد و گفت اگر چیزی لازم داشت براش بیارن منم از مرد تشکر کردم و رفتیم و منو با محیط رستوران آشنا کرد،کسی با سر و وضع درب و داغون دم صندوق منتظر بود که چشمش به چانسا افتاد نگاه مشکوکی داشت بعد اینکه مشکلش حل شد اومد از رستوران بره که روبه روی چانسا ایستاد
غریبه:هی بچه اون پسره پدرت بود نه؟
چانسا:چرا میپرسید؟
غریبه:کنجکاو شدم معمولا دخترا به پدرشون میرن ولی تو اصلا شبیه اون ولگرد نیستی
چانسا:پدرم بهم گفته با غریبه ها صحبت نکنم پس لطفا برید و مزاحمم نشید
چانسا:پدر ما کجا اومدیم؟اینجا پارکه مگه نه؟
گفتم:آره اینجا پارکه همینجا صبر کن من برات پشمک میخرم و میام خب؟
بلند شدم و رفتم نگاهی به چانسا کردم دلم نمیومد اشک از چشمام جاری شد اما رفتم و سریع دور شدم چانسا دید من نیستم حتی کلی صبر کرد گریه اش گرفته بود
چانسا:پدر!پدر!
یهو به خودم اومدم متوجه شدم واقعا اشک ریختم این همش فکر خودم بود چانسا هم داشت صدام میکرد
چانسا:پدر؟ما چرا ایستادیم؟
گفتم:چی؟آها بیا یه نیمکت اونوره
رفتیم روی نیمکت نشستیم توی فکر بودم با خودم همش میگفتم هرچی هم که بشه باید با احساسم کنار بیام و رهاش کنم آره بهتره از الان شروع کنم
گفتم:چانسا جان....من الان برمیگردم
داشتم دو قدم از چانسا دور میشدم که یهو احساسم بهم اجازه نداد ایستادم فکر اینکه ترکش کنم برام سخت بود
آروم درحالی که اشک از چشمام جاری میشد زمزمه کردم:نه!نه من نمیتونم!نمیتونم اونو ول کنم!
پاهام قفل کرده بود نمیتونستم یه قدم دیگه بردارم یهو از روی نیم کت بلند شد
چانسا:پدر!پدر تو کجایی؟پدر!
با شنیدن صداش طاقت نیاوردم برگشتم طرفش و بغلش کردم
درحالی که اشک میریختم گفتم:چانسا جان....من اینجام نگران نباش پدر پیشته من هیچ جایی نمیرم!هیچ جا
چانسا خوشحال شد ولی تعجب کرده بود گفت:پدر چرا داری گریه میکنی؟چی شده؟مگه کجا میرفتی؟
گفتم:چیزی نیست!من جایی نمیرم!
چانسا لبخند زد و گفت:پدر!
اشک هامو پاک کرد و با لبخند گفتم:بله دخترم؟
چانسا:پدر بیا بریم بستنی بخوریم!
گفتم:بریم دخترم!
بردمش،رفتیم بستنی خوردیم منم دیگه مطمئن بودم که واقعا اونو به عنوان بچه ی خودم بزرگ میکنم و قرار نیست ترکش کنم،با چانسا اونجا رفتیم مرد چانسا رو به نگهبانان سپرد و گفت اگر چیزی لازم داشت براش بیارن منم از مرد تشکر کردم و رفتیم و منو با محیط رستوران آشنا کرد،کسی با سر و وضع درب و داغون دم صندوق منتظر بود که چشمش به چانسا افتاد نگاه مشکوکی داشت بعد اینکه مشکلش حل شد اومد از رستوران بره که روبه روی چانسا ایستاد
غریبه:هی بچه اون پسره پدرت بود نه؟
چانسا:چرا میپرسید؟
غریبه:کنجکاو شدم معمولا دخترا به پدرشون میرن ولی تو اصلا شبیه اون ولگرد نیستی
چانسا:پدرم بهم گفته با غریبه ها صحبت نکنم پس لطفا برید و مزاحمم نشید
۱۲۹
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.