pawn/ادامه پارت ۴۸
اسلایدها: یوجین، ووک
داشتم میرفتم پیش ووک... باهاش قرار گذاشته بودم... ایرادی نداشت... حرف خاصی در مورد ات باهاش نداشتم چون همش تلفنی در تماس بودیم...
از زبان ووک:
توی مرکز خرید بزرگ مشغول قدم زدن بودم بلکه کت شلواری که میخوام رو بتونم پیدا کنم... که سویول زنگ زد... گفت جلوی مرکز خرید هستیم... بهش گفتم بیاد طبقه سوم...
ولی چرا جمع بست؟ کی باهاشه؟
از زبان یوجین:
با سویول رفتیم طبقه ی سوم... یه پسر قد بلند و خوشتیپ اونجا بود... از سویول پرسیدم: دوستت اونه؟
سویول: بله... همونه...
به سمتش رفتیم... وقتی بهش رسیدیم به سمت ما برگشت...
وای خدای من! چقدر خوش قیافه و جذاب بود!! چقدر با ابهت و مردونه بود!...
نتونستم نگاهمو ازش بردارم... تا حالا نشده بود اینطوری کسی چشممو بگیره... تا اینکه با ضربه ی آرنج سویول به خودم اومدم و دیدم که اون پسر دستشو به سمتم دراز کرده... و گفت: خوشبختم... من ووک هستم
-من...منم یوجینم... خوشبختم...
از زبان سویول:
طبقه ی پنجم همین مرکز خرید یه رستوران بزرگ و محشر بود... پیشنهاد دادم بریم اونجا شام بخوریم.. قبول کردن...
وقتی رسیدیم داخل رستوران... یوجین گفت میره دستاشو بشوره... رفت ...
از فرصت استفاده کردم و گفتم: ووک... یوجین نمیدونه ات پیش تو کار میکنه... مراقب باش نفهمه
ووک: بفهمه! چی میشه مگه!
سویول: ندونه بهتره... شاید کاری کنه که از نظر خودش مشکلی نداره ولی برای نیت ما بد بشه... حالا تا نیومده بهم بگو ببینم... از ات خوشت اومده؟
ووک: بزار روراست باشم باهات... من علاقه ای به اون دختر ندارم... برامم مهم نیست... ولی کاری که تو خواستی رو انجام میدم... بابت اون همه کاری که برام کردی سالها پیش هنوزم بهت مدیونم... نگران نباش... من طوری جلوه میدم انگار که به ات علاقمندم
سویول: عالیه! ...
از زبان یوجین:
توی دستشویی یکم خودمو مرتب کردم... کمی آرایشمو پررنگ تر کردم... میخواستم جلوی چنین پسر خوشتیپی خوب بنظر بیام... سویول چه دوستی داشته و من بی خبر بودم...
داشتم میرفتم پیش ووک... باهاش قرار گذاشته بودم... ایرادی نداشت... حرف خاصی در مورد ات باهاش نداشتم چون همش تلفنی در تماس بودیم...
از زبان ووک:
توی مرکز خرید بزرگ مشغول قدم زدن بودم بلکه کت شلواری که میخوام رو بتونم پیدا کنم... که سویول زنگ زد... گفت جلوی مرکز خرید هستیم... بهش گفتم بیاد طبقه سوم...
ولی چرا جمع بست؟ کی باهاشه؟
از زبان یوجین:
با سویول رفتیم طبقه ی سوم... یه پسر قد بلند و خوشتیپ اونجا بود... از سویول پرسیدم: دوستت اونه؟
سویول: بله... همونه...
به سمتش رفتیم... وقتی بهش رسیدیم به سمت ما برگشت...
وای خدای من! چقدر خوش قیافه و جذاب بود!! چقدر با ابهت و مردونه بود!...
نتونستم نگاهمو ازش بردارم... تا حالا نشده بود اینطوری کسی چشممو بگیره... تا اینکه با ضربه ی آرنج سویول به خودم اومدم و دیدم که اون پسر دستشو به سمتم دراز کرده... و گفت: خوشبختم... من ووک هستم
-من...منم یوجینم... خوشبختم...
از زبان سویول:
طبقه ی پنجم همین مرکز خرید یه رستوران بزرگ و محشر بود... پیشنهاد دادم بریم اونجا شام بخوریم.. قبول کردن...
وقتی رسیدیم داخل رستوران... یوجین گفت میره دستاشو بشوره... رفت ...
از فرصت استفاده کردم و گفتم: ووک... یوجین نمیدونه ات پیش تو کار میکنه... مراقب باش نفهمه
ووک: بفهمه! چی میشه مگه!
سویول: ندونه بهتره... شاید کاری کنه که از نظر خودش مشکلی نداره ولی برای نیت ما بد بشه... حالا تا نیومده بهم بگو ببینم... از ات خوشت اومده؟
ووک: بزار روراست باشم باهات... من علاقه ای به اون دختر ندارم... برامم مهم نیست... ولی کاری که تو خواستی رو انجام میدم... بابت اون همه کاری که برام کردی سالها پیش هنوزم بهت مدیونم... نگران نباش... من طوری جلوه میدم انگار که به ات علاقمندم
سویول: عالیه! ...
از زبان یوجین:
توی دستشویی یکم خودمو مرتب کردم... کمی آرایشمو پررنگ تر کردم... میخواستم جلوی چنین پسر خوشتیپی خوب بنظر بیام... سویول چه دوستی داشته و من بی خبر بودم...
۱۷.۴k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.