پارت ¹"عشق اجباری"
پارت ¹"عشق اجباری"
ویو ا/ت
با صدای زنگ آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگاهی به سر و صورتم انداختم دیدم اونقدرام قیافهم بد نیست از پله ها رفتم پایین تو آشپزخونه دیدم اوپا داره صبحونه رو حاضر میکنه با خوشحالی رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم : صبح بخیر اوپا
بعد اون رو کرد به من و آروم گفت : هیچ میدونی ساعت چنده؟!
با اخم بهش گفتم : خیلی ممنون حالا طلبکار هم شدیم
بعد یه اشاره به پشت سرم کرد برگشتم دیدم بلههههه مامان و بابام از خارج برگشتن
داشتم از ترس خودمو خیس میکردم که بابام با اخم همیشگی بهم گفت : اینجوری میخوای شرکت رو اداره کنی
مامانمم لیوانی که دستش بود رو سمتم پرت کرد خواستم جاخالی بدم اما فرصت نداشتم لیوان خورد به سرم و ازش خون میومد از درد و گریه میکردم و هیچی نمیگفتم
نمیتونستم بهشون بگم اول برسید خونه بعد دوباره این کارارو شروع کنید
خسته شده بودم اوپا به اشاره بهم گفت برو تو اتاقت منم رفتم تو اتاقم
ویو ا/ت
تو اتاق نشسته بودم داشتم گریه میکردم که یک دفعه یه فکری به سرم زد پاشدم اشکامو پاک کردم رفتم خودمو حاضر کردم رفتم بیرون وقتی داشتم میرفتم بابا بهم گفت : کجا میری دختره ی هرزه؟
گفتم : هیچی میرم یه کار دارم تو شرکت
اونم معلوم بود حوصله بحث کردن نداشت ولم کرد
منم رفتم سراغ ماشین و سوار شدم و بی اختیار داشتم گریه میکردم نمیدونم چرا حتما به خاطر کاری بود که میخواستم انجام بدم
ساعت 8 بود دیگه هوا تاریک شده بود منم خودمو به یه ساختمون 30 طبقه رسوندم رفتم تو و طبقه 30 رو زدم که راهش به پشت بوم میخورد با گریه داشتم از پله ها بالا میرفتم که یه در دیدم
درو باز کردم و دیدم اینجا پشت بومه و با ترس رفتم اونجا و دیدم خیلی ارتفاع زیادی داره میترسیدم ولی از دنیا خسته شده بودم نمیدونستم چیکار کنم
به خونه فکر میکردم که خیلی بزرگ بود و من همیشه دوسش داشتم و از بچگی منتظر بودم ساخته بشه و تازه یک سال بود که ساخت و سازش تموم شده بود
به اوپا فکر میکردم و بهش میگفتم منو ببخش ممنون واسه همه کاری که برام کردی
رفتم لبه ی پشت بوم که یهو...
(اسلاید ۲ خونه ا/ت و اوپا)
(اسلاید ۳ لباس ا/ت)
حمایت میشه بقیشو بذارم🥺✨️
ویو ا/ت
با صدای زنگ آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگاهی به سر و صورتم انداختم دیدم اونقدرام قیافهم بد نیست از پله ها رفتم پایین تو آشپزخونه دیدم اوپا داره صبحونه رو حاضر میکنه با خوشحالی رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم : صبح بخیر اوپا
بعد اون رو کرد به من و آروم گفت : هیچ میدونی ساعت چنده؟!
با اخم بهش گفتم : خیلی ممنون حالا طلبکار هم شدیم
بعد یه اشاره به پشت سرم کرد برگشتم دیدم بلههههه مامان و بابام از خارج برگشتن
داشتم از ترس خودمو خیس میکردم که بابام با اخم همیشگی بهم گفت : اینجوری میخوای شرکت رو اداره کنی
مامانمم لیوانی که دستش بود رو سمتم پرت کرد خواستم جاخالی بدم اما فرصت نداشتم لیوان خورد به سرم و ازش خون میومد از درد و گریه میکردم و هیچی نمیگفتم
نمیتونستم بهشون بگم اول برسید خونه بعد دوباره این کارارو شروع کنید
خسته شده بودم اوپا به اشاره بهم گفت برو تو اتاقت منم رفتم تو اتاقم
ویو ا/ت
تو اتاق نشسته بودم داشتم گریه میکردم که یک دفعه یه فکری به سرم زد پاشدم اشکامو پاک کردم رفتم خودمو حاضر کردم رفتم بیرون وقتی داشتم میرفتم بابا بهم گفت : کجا میری دختره ی هرزه؟
گفتم : هیچی میرم یه کار دارم تو شرکت
اونم معلوم بود حوصله بحث کردن نداشت ولم کرد
منم رفتم سراغ ماشین و سوار شدم و بی اختیار داشتم گریه میکردم نمیدونم چرا حتما به خاطر کاری بود که میخواستم انجام بدم
ساعت 8 بود دیگه هوا تاریک شده بود منم خودمو به یه ساختمون 30 طبقه رسوندم رفتم تو و طبقه 30 رو زدم که راهش به پشت بوم میخورد با گریه داشتم از پله ها بالا میرفتم که یه در دیدم
درو باز کردم و دیدم اینجا پشت بومه و با ترس رفتم اونجا و دیدم خیلی ارتفاع زیادی داره میترسیدم ولی از دنیا خسته شده بودم نمیدونستم چیکار کنم
به خونه فکر میکردم که خیلی بزرگ بود و من همیشه دوسش داشتم و از بچگی منتظر بودم ساخته بشه و تازه یک سال بود که ساخت و سازش تموم شده بود
به اوپا فکر میکردم و بهش میگفتم منو ببخش ممنون واسه همه کاری که برام کردی
رفتم لبه ی پشت بوم که یهو...
(اسلاید ۲ خونه ا/ت و اوپا)
(اسلاید ۳ لباس ا/ت)
حمایت میشه بقیشو بذارم🥺✨️
۵.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.