گس لایتر/پارت ۲۶۳
نابی تازه از دادگاه یکی از موکلینش برگشته بود.. توی راهروی موسسه ی حقوقی در حال رفتن به دفترش بود که صدایی آشنا از پشت سر صداش زد...
_خانوم ایم...؟
با دیدنش شوک شد... اولین بار که جئون به دفترش میومد... اون نه تنها یه داماد خیانتکار بود بلکه از دیدش کلاهبرداری بود که ماحصل سالها کار و کوشش شوهرش رو به تاراج برده بود....
با احترام صحبت کردن با چنین شخصی دشوار بود!!!
نابی: بله؟....
خوب میدونست نابی دل خوشی ازش نداره!...اما اهمیتی نمیداد... حتی ردی از شرمساری توی نگاهش دیده نمیشد!
جونگکوک: باید در مورد مسئله ی مهمی با هم صحبت کنیم
نابی: اگر در مورد مسائل کمپانیه توی دادگاه صح...
جونگکوک: درباره بایوله!
درباره باردایش!
سر جاش میخکوب شد!!... منشی رو که نزدیکشون بود دید که با نگاه معناداری بهشون خیره بود...
رو به جونگکوک برگشت
نابی: دنبالم بیا...
به دنبالش رفت تا به دفترش وارد بشن...
علت اینکه جونگکوک سراغ نابی اومده بود این بود که عاقلتر از همه میدونستش...به علاوه اون یه وکیل بود...خیلی خوب از عاقبت حرفاش مطلع بود!
توی اتاقش رو به جونگکوک ایستاد تا بهش بفهمونه براش احترامی قائل نیست و به عنوان مهمون قبولش نکرده...
نابی: خب؟
حرفتو بزن....
رفتار نابی بهش برخورد... اون لحظه نادیده گرفت اما قطعا این حرکتو تلافی میکرد!
جونگکوک: بایول... بارداره؟
نابی: چرا از من میپرسی؟ از خودش بپرس
جونگکوک: جالبه...خیلی عادی دربارش صحبت میکنین...اگر نبود انکارش میکردین!
نابی: گفتم که... از خودش بپرس!
جونگکوک: شما هم مادرش هستین هم وکیلش... کی مطمئن تر از شما؟
نابی: ببین جئون!...بایول چندان به حرفای من گوش نمیده... هرچی میخوام سر از کارش در بیارم چیزی نمیگه...
سرشو تکون داد و بر حسب عادت زبونشو موقع عصبانیت به داخل گونهش فشارداد
جونگکوک: باشه...فهمیدم...ظاهرا قصد تلافی گذشته رو دارید...
مهم نیست...خودم میفهممش!
مجبور شد جوابای سر بالا بده... هیچ آمادگی ای برای این سوال و کشف ناگهانی جونگکوک نداشت.... اما مهمترین مسئله کشف نشده ی ذهنش این بود: "چطور میدونست که بایول بارداره؟!"
***
شب...
این روزا به قدری خوشحال بود که انگار پاش روی زمین نبود... از اینکه بیشتر از قبل باهاش در ارتباط بود در پوست خودش نمیگنجید...
به خاطر کمی نوشیدنی که خورده بود چندان هشیار نبود...وقتی همراه بایول از دیت شبونه برگشتن جلوی عمارت ماشینشو نگه داشت...
قبل از پیاده شدنش دست ظریف بایول و بین دستای خودش محصور کرد...
جیمین: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه
بایول: عالی بود...با تو بودن آرامش بخشه... باعث میشی خیلی چیزا رو فراموش کنم
جیمین: حتی نمیتونی تصور کنی چقد از شنیدنش خوشحالم...
لبخندی زد... از نگاه خیره ی جیمین به خودش خجالت میکشید...
بایول: خب دیگه...باید برم
جیمین:اکی
شاخهی رز قرمزی که جلوی ماشین بود رو برداشت و از ماشین پیاده شد... احساس میکرد هنوزم دلش نمیخواد این شب به پایان برسه... سریع پیاده شد...
جیمین: بایول؟
ایستاد و سمتش برگشت...
بایول: بله؟...
در ماشین رو بست و از جلوش عبور کرد...
پیش بایول که رسید لحظاتی رو به صورت ظریف و معصومش خیره موند...
نمیخواست حتی ثانیهای رو برای پلک زدن از دست بده
بایول وقتی سکوت و نگاه خیره جیمین و دید لب های ظریفش به لبخندی باز شدن...
بایول: چیزی میخواستی بگی؟
جیمین: چ...چی؟
بایول: صدام زدی
جیمین: آها...درسته
شاخه ی رز رو بالا آورد ...
جیمین: این...اینو میخواستم بهت بدم... جا مونده بود....
شاخه گل و ازش گرفت و لبخند پررنگ تری زد...
بایول: ممنونم...
هنوزم براش کافی نبود...هنوزم سیر نشده بود از دیدنش...قلبش چیزی رو فریاد میزد که برای انجامش تردید داشت...اما به قدری عمیق میخواستش که مانع شدنش غیر ممکن بود...
بی هوا بایول رو به آغوش کشید و بوسیدش...
*
بطور اتفاقی شاهد صحنه ای بود که براش ناگوار بود...
برای اینکه جی وون رو ببینه و ازش سوال کنه که آیا دارو رو به بایول داده یا نه اونجا بود...
منتظر بود که از عمارت بیرون بیاد اما!
چیز دیگه ای دید...
به نفس نفس افتاد...
معشوقهش جلوی چشماش بوسیده شد!
ناخوداگاه ناله ضعیفی سرداد و قطره های گرم اشک از چشماش سرازیر شدن...
" پاااررررککک جیمین...صبرمو لبریز کردی!!!! "
_خانوم ایم...؟
با دیدنش شوک شد... اولین بار که جئون به دفترش میومد... اون نه تنها یه داماد خیانتکار بود بلکه از دیدش کلاهبرداری بود که ماحصل سالها کار و کوشش شوهرش رو به تاراج برده بود....
با احترام صحبت کردن با چنین شخصی دشوار بود!!!
نابی: بله؟....
خوب میدونست نابی دل خوشی ازش نداره!...اما اهمیتی نمیداد... حتی ردی از شرمساری توی نگاهش دیده نمیشد!
جونگکوک: باید در مورد مسئله ی مهمی با هم صحبت کنیم
نابی: اگر در مورد مسائل کمپانیه توی دادگاه صح...
جونگکوک: درباره بایوله!
درباره باردایش!
سر جاش میخکوب شد!!... منشی رو که نزدیکشون بود دید که با نگاه معناداری بهشون خیره بود...
رو به جونگکوک برگشت
نابی: دنبالم بیا...
به دنبالش رفت تا به دفترش وارد بشن...
علت اینکه جونگکوک سراغ نابی اومده بود این بود که عاقلتر از همه میدونستش...به علاوه اون یه وکیل بود...خیلی خوب از عاقبت حرفاش مطلع بود!
توی اتاقش رو به جونگکوک ایستاد تا بهش بفهمونه براش احترامی قائل نیست و به عنوان مهمون قبولش نکرده...
نابی: خب؟
حرفتو بزن....
رفتار نابی بهش برخورد... اون لحظه نادیده گرفت اما قطعا این حرکتو تلافی میکرد!
جونگکوک: بایول... بارداره؟
نابی: چرا از من میپرسی؟ از خودش بپرس
جونگکوک: جالبه...خیلی عادی دربارش صحبت میکنین...اگر نبود انکارش میکردین!
نابی: گفتم که... از خودش بپرس!
جونگکوک: شما هم مادرش هستین هم وکیلش... کی مطمئن تر از شما؟
نابی: ببین جئون!...بایول چندان به حرفای من گوش نمیده... هرچی میخوام سر از کارش در بیارم چیزی نمیگه...
سرشو تکون داد و بر حسب عادت زبونشو موقع عصبانیت به داخل گونهش فشارداد
جونگکوک: باشه...فهمیدم...ظاهرا قصد تلافی گذشته رو دارید...
مهم نیست...خودم میفهممش!
مجبور شد جوابای سر بالا بده... هیچ آمادگی ای برای این سوال و کشف ناگهانی جونگکوک نداشت.... اما مهمترین مسئله کشف نشده ی ذهنش این بود: "چطور میدونست که بایول بارداره؟!"
***
شب...
این روزا به قدری خوشحال بود که انگار پاش روی زمین نبود... از اینکه بیشتر از قبل باهاش در ارتباط بود در پوست خودش نمیگنجید...
به خاطر کمی نوشیدنی که خورده بود چندان هشیار نبود...وقتی همراه بایول از دیت شبونه برگشتن جلوی عمارت ماشینشو نگه داشت...
قبل از پیاده شدنش دست ظریف بایول و بین دستای خودش محصور کرد...
جیمین: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه
بایول: عالی بود...با تو بودن آرامش بخشه... باعث میشی خیلی چیزا رو فراموش کنم
جیمین: حتی نمیتونی تصور کنی چقد از شنیدنش خوشحالم...
لبخندی زد... از نگاه خیره ی جیمین به خودش خجالت میکشید...
بایول: خب دیگه...باید برم
جیمین:اکی
شاخهی رز قرمزی که جلوی ماشین بود رو برداشت و از ماشین پیاده شد... احساس میکرد هنوزم دلش نمیخواد این شب به پایان برسه... سریع پیاده شد...
جیمین: بایول؟
ایستاد و سمتش برگشت...
بایول: بله؟...
در ماشین رو بست و از جلوش عبور کرد...
پیش بایول که رسید لحظاتی رو به صورت ظریف و معصومش خیره موند...
نمیخواست حتی ثانیهای رو برای پلک زدن از دست بده
بایول وقتی سکوت و نگاه خیره جیمین و دید لب های ظریفش به لبخندی باز شدن...
بایول: چیزی میخواستی بگی؟
جیمین: چ...چی؟
بایول: صدام زدی
جیمین: آها...درسته
شاخه ی رز رو بالا آورد ...
جیمین: این...اینو میخواستم بهت بدم... جا مونده بود....
شاخه گل و ازش گرفت و لبخند پررنگ تری زد...
بایول: ممنونم...
هنوزم براش کافی نبود...هنوزم سیر نشده بود از دیدنش...قلبش چیزی رو فریاد میزد که برای انجامش تردید داشت...اما به قدری عمیق میخواستش که مانع شدنش غیر ممکن بود...
بی هوا بایول رو به آغوش کشید و بوسیدش...
*
بطور اتفاقی شاهد صحنه ای بود که براش ناگوار بود...
برای اینکه جی وون رو ببینه و ازش سوال کنه که آیا دارو رو به بایول داده یا نه اونجا بود...
منتظر بود که از عمارت بیرون بیاد اما!
چیز دیگه ای دید...
به نفس نفس افتاد...
معشوقهش جلوی چشماش بوسیده شد!
ناخوداگاه ناله ضعیفی سرداد و قطره های گرم اشک از چشماش سرازیر شدن...
" پاااررررککک جیمین...صبرمو لبریز کردی!!!! "
۵۲.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.