پارت نهم افول ستاره
درحالی كه حس خوب داخل قلبش فرو كشيده بود ؛ با پايين انداختن سرش ، غمگين دستش
رو عقب كشيد...
اما به ثانيه نكشيد كه دست گرمی مچ دستش رو گرفت...
متعجب سرش رو بالا آورد و به تهيونگ چشم دوخت...
فرشته ی مرگ خيره تو دو گوی مشكی رنگ جونگ كوک لب باز كرد:
-من تهيونگ نيستم!
متعجب پرسيد:
-منظورت چيه؟
مرد بلند تر دست پسرک رو ول كرد :
-اسم واقعيم ويه...فقط وی
مكثی كرد.
مردد بود...ولی نمی خواست به پسر دم مرگ رو به روش دروغی بگه...
اين كار هميشگيش بود...با گفتن اينكه كی هست به انسان های دم مرگ جونشون رو
می گرفت...
اما حالا ازش خواسته بودن بر خلاف هميشه برای جونگ كوک فقط يه دوست باشه نه كسی كه قراره جونش رو بگيره!
ترديد رو كنار گذاشت...
-من فرشته ی مرگی ام كه ماموريت دارم تورو با خودم به اون دنيا ببرم
چشم های پسر كوچيكتر از شدت تعجب سايز عوض كردن...
وی می تونست ری اكشن بعدی جونگ كوک رو حدس بزنه...يا از شدت ترس غش می كرد
، يا انقدری می خنديد تا اشک هاش سرازير شن...
هيچ آدم بالغی نمي تونست اين قضيه رو به همين راحتی بپذيره!
از محدوده ی ذهن انسان فراتر بود...
پس منتظر بهش چشم دوخت...
پسرک شوكه بود...نمی تونست حرف های مرد مقابلش رو بپذيره... اما اگر می خواست واقع
بين باشه مرگ روزی سراغ همه ميرفت...
چه زود چه دير همه مزه اش رو می چشيدن...
حرف های دكتر پارک رو كه پنهانی با پدر و مادرش حرف زده بود به ياد آورد...
شب قبل پشت در اتاق نشست و همه چيز رو شنيد...
گريه های مادرش... التماس های پدرش...شرمندگی دكتر پارک...
همه رو شنيد و تنها تونست در تاریکی اشک بريزه...
از بی رحمی اين دنيا بغض كنه و بابت تمام زحمت هايی كه اون زوج برای بهبوديش
كشيدن شرمنده شه...
اون ميدونست زمان زيادی براش نمونده...به زودی به آغوش مرگ ملحق ميشه اما حالا مرد
رو به روش ادعای فرشته ی مرگ بودن مي كرد!
شايد فقط داشت هزيون می گفت و الان وقتش بود به سُخره بگيرتش و هِر هِر بخنده...
ری اكشنی كه هر كسی ممكن بود نشون بده.
اما چرا فقط يه درصد به اينكه حرف های وی راست باشه فكر نمی كرد؟!
اون چشم ها و لحن سرد دروغ نمی گفتن
می تونست حسش كنه... وی خود مرگ بود كه رو به روش نشسته...
حالا بايد چيكار مي كرد؟
ماتم می گرفت و زار زار گريه می كرد؟
لحظات آخر زندگيش رو با افسردگی می گذروند؟!
يا فقط می پذيرفتش؟
لبخند ماليمی رو لب هاش نقش بست كه از چشم فرشته ی مرگ دور نموند!
بايد باور می كرد اون انسان فقط به همين لبخند بسنده كرده؟
يعنی حرف هاش رو باور كرده بود؟!
از نظر وی غير ممكن بود!
ناباورانه دستش رو مقابل صورت پسرک تكون داد:-هی...نمی خوای چيزی بگی؟ به همين راحتی قبول كردی حرفمو؟
سر جونگ كوک به آرومی بالا اومد و تو چشم های فرشته ی مرگ خيره شد...
در حالی كه لبخند رو لب هاش هيچ تضادی با حس تو چشم های درشتش نداشت گفت:
-باورت می كنم...چرا فكر كنم سرم كلاه ميذاری؟ به هر حال خودم بهتر از هر كس ديگه
ميدونم به زودی قراره بميرم...
خنده ی كوچيكی كرد و تو جاش جا به جا شد:
-بهتر نيست دقايق آخر زندگيم رو عوض اينكه بترسم و گريه كنم يا با مسخره كردن تو
بخندم فقط قبولش كنم؟
نمی تونست باور كنه! جونگ كوک تمام محاسبات ذهنش رو به هم ريخته بود!
چه طور انقدر راحت با مرگ كنار اومده بود؟!
اما به ثانيه نكشيد كه دست گرمی مچ دستش رو گرفت...
متعجب سرش رو بالا آورد و به تهيونگ چشم دوخت...
فرشته ی مرگ خيره تو دو گوی مشكی رنگ جونگ كوک لب باز كرد:
-من تهيونگ نيستم!
متعجب پرسيد:
-منظورت چيه؟
مرد بلند تر دست پسرک رو ول كرد :
-اسم واقعيم ويه...فقط وی
مكثی كرد.
مردد بود...ولی نمی خواست به پسر دم مرگ رو به روش دروغی بگه...
اين كار هميشگيش بود...با گفتن اينكه كی هست به انسان های دم مرگ جونشون رو
می گرفت...
اما حالا ازش خواسته بودن بر خلاف هميشه برای جونگ كوک فقط يه دوست باشه نه كسی كه قراره جونش رو بگيره!
ترديد رو كنار گذاشت...
-من فرشته ی مرگی ام كه ماموريت دارم تورو با خودم به اون دنيا ببرم
چشم های پسر كوچيكتر از شدت تعجب سايز عوض كردن...
وی می تونست ری اكشن بعدی جونگ كوک رو حدس بزنه...يا از شدت ترس غش می كرد
، يا انقدری می خنديد تا اشک هاش سرازير شن...
هيچ آدم بالغی نمي تونست اين قضيه رو به همين راحتی بپذيره!
از محدوده ی ذهن انسان فراتر بود...
پس منتظر بهش چشم دوخت...
پسرک شوكه بود...نمی تونست حرف های مرد مقابلش رو بپذيره... اما اگر می خواست واقع
بين باشه مرگ روزی سراغ همه ميرفت...
چه زود چه دير همه مزه اش رو می چشيدن...
حرف های دكتر پارک رو كه پنهانی با پدر و مادرش حرف زده بود به ياد آورد...
شب قبل پشت در اتاق نشست و همه چيز رو شنيد...
گريه های مادرش... التماس های پدرش...شرمندگی دكتر پارک...
همه رو شنيد و تنها تونست در تاریکی اشک بريزه...
از بی رحمی اين دنيا بغض كنه و بابت تمام زحمت هايی كه اون زوج برای بهبوديش
كشيدن شرمنده شه...
اون ميدونست زمان زيادی براش نمونده...به زودی به آغوش مرگ ملحق ميشه اما حالا مرد
رو به روش ادعای فرشته ی مرگ بودن مي كرد!
شايد فقط داشت هزيون می گفت و الان وقتش بود به سُخره بگيرتش و هِر هِر بخنده...
ری اكشنی كه هر كسی ممكن بود نشون بده.
اما چرا فقط يه درصد به اينكه حرف های وی راست باشه فكر نمی كرد؟!
اون چشم ها و لحن سرد دروغ نمی گفتن
می تونست حسش كنه... وی خود مرگ بود كه رو به روش نشسته...
حالا بايد چيكار مي كرد؟
ماتم می گرفت و زار زار گريه می كرد؟
لحظات آخر زندگيش رو با افسردگی می گذروند؟!
يا فقط می پذيرفتش؟
لبخند ماليمی رو لب هاش نقش بست كه از چشم فرشته ی مرگ دور نموند!
بايد باور می كرد اون انسان فقط به همين لبخند بسنده كرده؟
يعنی حرف هاش رو باور كرده بود؟!
از نظر وی غير ممكن بود!
ناباورانه دستش رو مقابل صورت پسرک تكون داد:-هی...نمی خوای چيزی بگی؟ به همين راحتی قبول كردی حرفمو؟
سر جونگ كوک به آرومی بالا اومد و تو چشم های فرشته ی مرگ خيره شد...
در حالی كه لبخند رو لب هاش هيچ تضادی با حس تو چشم های درشتش نداشت گفت:
-باورت می كنم...چرا فكر كنم سرم كلاه ميذاری؟ به هر حال خودم بهتر از هر كس ديگه
ميدونم به زودی قراره بميرم...
خنده ی كوچيكی كرد و تو جاش جا به جا شد:
-بهتر نيست دقايق آخر زندگيم رو عوض اينكه بترسم و گريه كنم يا با مسخره كردن تو
بخندم فقط قبولش كنم؟
نمی تونست باور كنه! جونگ كوک تمام محاسبات ذهنش رو به هم ريخته بود!
چه طور انقدر راحت با مرگ كنار اومده بود؟!
۱۵.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.