دوست برادرم پارت9
نزدیک یک هفته گذشته و میسو از اخرین باری که حیمین رو دید خی گذشته امشب پنجشنبه ست پس مثل همیشه باز جمع میشن برای بازی.....
میسو هم این هفته به خاطر دانشگاه و درس زیادش وقت فکر کردن به جیمین رو نداشت
نمیدونست چرا وقتی این پسر سرد و بی روح رو میبینه یه حسای عجیبی داره
فقط خیلی کنجکاوه که بدونه چه اتفاقی براش افتاده
تا همچین پسر سرد و بی روحی ازش بسازه.. قطعا یه داستانی پشت این چهره بی حسش هست.....
میسو تو اتاق خودش بود...و مشغول جزوه های بود که فردا امتحان داشت ..و مثل همیشه حین سر کارش بود و قبلش گفته بود که دیر وقت بر میگرده
با صدای زنگ موبایلش نگاهش رو از جزوه هاش گرفت و به صفحه موبایل داد
که نوشته بود ٫٫سوکجین٫٫ سریع برداشت و گفت
میسو: سلام جین چیزی شده؟
صدای خواهشمند جین تو گوشش پیچید
جین:میسو جان باید یه کاری برا برادرت انجام بدی...
میسو سریع حرفش رو قطع کرد
میسو:نگو که دوباره غذا درست کنم چون واقعا درس زیادی دارم...
این بار جین حرفش رو قطع کرد و نگران گفت
جین:نه راستش جیمین یکم زیادی نوشیده...فقط میخوام مطمئن شی که خونه شه یا نه...
میسو نگاهی به میزش که پر از کتاب بود انداخت این همه درس داشت اما الان باید میرفت تا ببینه جناب جیمین مطمئن شه ...فقط نمیدونه این پسر چرا اینقد مینوشه ...
هشدار گونه گفت
میسو:باشه اما این اخرین باره ..دیگه من مسئول حال رفیق احمقت نمیشم
وبعد تماس رو قطع کرد
ناچار پاشد و درسش رو نیمه ول کرد از اونجایی که حوصله نداشت لباسش رو عوض کنه با همون نیم تنه سفید و شرتک سیاه ورزشیش پاشد ورفت بیرون نگاهی به جلو در خودشون انداخت و بعد جلو در خونه جیمین اما اونحا نبود خواست برگرده تو که ذهنش بهش گفت
٫٫اگه داخل باشه چی؟٫٫
در خونه جین رو بست و بعد سمت در جیمین رفت و چند باری در زد اما هیچ جواب داده نشد ...
دسگیر درو چرخوند باز شد ... به خودش تشر زد
٫٫چرا از اول این کارو نکردم! ٫٫
میسو هم این هفته به خاطر دانشگاه و درس زیادش وقت فکر کردن به جیمین رو نداشت
نمیدونست چرا وقتی این پسر سرد و بی روح رو میبینه یه حسای عجیبی داره
فقط خیلی کنجکاوه که بدونه چه اتفاقی براش افتاده
تا همچین پسر سرد و بی روحی ازش بسازه.. قطعا یه داستانی پشت این چهره بی حسش هست.....
میسو تو اتاق خودش بود...و مشغول جزوه های بود که فردا امتحان داشت ..و مثل همیشه حین سر کارش بود و قبلش گفته بود که دیر وقت بر میگرده
با صدای زنگ موبایلش نگاهش رو از جزوه هاش گرفت و به صفحه موبایل داد
که نوشته بود ٫٫سوکجین٫٫ سریع برداشت و گفت
میسو: سلام جین چیزی شده؟
صدای خواهشمند جین تو گوشش پیچید
جین:میسو جان باید یه کاری برا برادرت انجام بدی...
میسو سریع حرفش رو قطع کرد
میسو:نگو که دوباره غذا درست کنم چون واقعا درس زیادی دارم...
این بار جین حرفش رو قطع کرد و نگران گفت
جین:نه راستش جیمین یکم زیادی نوشیده...فقط میخوام مطمئن شی که خونه شه یا نه...
میسو نگاهی به میزش که پر از کتاب بود انداخت این همه درس داشت اما الان باید میرفت تا ببینه جناب جیمین مطمئن شه ...فقط نمیدونه این پسر چرا اینقد مینوشه ...
هشدار گونه گفت
میسو:باشه اما این اخرین باره ..دیگه من مسئول حال رفیق احمقت نمیشم
وبعد تماس رو قطع کرد
ناچار پاشد و درسش رو نیمه ول کرد از اونجایی که حوصله نداشت لباسش رو عوض کنه با همون نیم تنه سفید و شرتک سیاه ورزشیش پاشد ورفت بیرون نگاهی به جلو در خودشون انداخت و بعد جلو در خونه جیمین اما اونحا نبود خواست برگرده تو که ذهنش بهش گفت
٫٫اگه داخل باشه چی؟٫٫
در خونه جین رو بست و بعد سمت در جیمین رفت و چند باری در زد اما هیچ جواب داده نشد ...
دسگیر درو چرخوند باز شد ... به خودش تشر زد
٫٫چرا از اول این کارو نکردم! ٫٫
۲۳.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.