گرگم نفس کرده!
گرگم نفس کرده!
اشک هایی از سر تنهایی میریخت ... گرگش نفس کرده بود و اون هیچ جفتی نداشت .
جونگ کوک با بغض به او خیره شده بود ، (جیمین شی من چجوری آرومت کنم)
وارد اتاقش که می شدند چشم هایش ابی می شد و وحشی تر از قبل به سمت آنها حمله ور میشد.
_ اون الفا چقدر خوشگله .
جونگ کوک به سمت صدا برگشت . گرگینه اومگا خون خالص بود . بوی تلخی میداد و چشم های نقره داشت .
اما ترسناک بود ... زمزمه کرد : گرگش نفس کرده ؟
جونگ کوک_ آ... آره گـ...گرگش... نفس کرده .
به جونگ کوک نگاه کرد : جفتشی ؟
جونگ کوک به دو طرف سر تکون داد : نه من جفتش نیستم .
_ من یونگی هستم .
جونگ کوک_ خوشبختم ... جونگ کوک هستم .
یونگی_ جفتش کجاست ؟ خیلی بی قراره میکنه .
جونگ کوک_ جفت نداره .
چشم هاش گرد شد و گفت : الفا به این زیبایی جفت نداره ؟
جیمین بلند شد و به سمت شیشه اومد ، به
یونگی خیره شد و سرش رو کج کرد ؛ چشم هاش کهربایی شده بود .
جونگ کوک با ذوق به یونگی نگاه کرد .
یونگی_ چی شده؟
جونگ کوک_ اون فکر میکنه تو جفتشی !
یونگی_ من نمیتونم جفتش باشم .
اما ناگهان چشم های یونگی هم به رنگ عسلی تغییر کرد.
جونگ کوک با دو دست ، دست یونگی رو گرفت و التماس کرد : یونگی التماست میکنم ، هر چی میخوای بهت میدم ، پول بخوای ... هر چی که بخوای .
جیمین آرام دست بر شیشه گذاشت . یونگی دستش را روی شیشه مقابل دست جیمین گذاشت .
جیمین لبخند زد .
یونگی_ برم تو اتاق ... چیزی نمیشه ؟
جونگ کوک_ نه فکر نکنم .
و بعد آرام دستگیره را چرخاند و وارد شد...
#فیکیشن
اشک هایی از سر تنهایی میریخت ... گرگش نفس کرده بود و اون هیچ جفتی نداشت .
جونگ کوک با بغض به او خیره شده بود ، (جیمین شی من چجوری آرومت کنم)
وارد اتاقش که می شدند چشم هایش ابی می شد و وحشی تر از قبل به سمت آنها حمله ور میشد.
_ اون الفا چقدر خوشگله .
جونگ کوک به سمت صدا برگشت . گرگینه اومگا خون خالص بود . بوی تلخی میداد و چشم های نقره داشت .
اما ترسناک بود ... زمزمه کرد : گرگش نفس کرده ؟
جونگ کوک_ آ... آره گـ...گرگش... نفس کرده .
به جونگ کوک نگاه کرد : جفتشی ؟
جونگ کوک به دو طرف سر تکون داد : نه من جفتش نیستم .
_ من یونگی هستم .
جونگ کوک_ خوشبختم ... جونگ کوک هستم .
یونگی_ جفتش کجاست ؟ خیلی بی قراره میکنه .
جونگ کوک_ جفت نداره .
چشم هاش گرد شد و گفت : الفا به این زیبایی جفت نداره ؟
جیمین بلند شد و به سمت شیشه اومد ، به
یونگی خیره شد و سرش رو کج کرد ؛ چشم هاش کهربایی شده بود .
جونگ کوک با ذوق به یونگی نگاه کرد .
یونگی_ چی شده؟
جونگ کوک_ اون فکر میکنه تو جفتشی !
یونگی_ من نمیتونم جفتش باشم .
اما ناگهان چشم های یونگی هم به رنگ عسلی تغییر کرد.
جونگ کوک با دو دست ، دست یونگی رو گرفت و التماس کرد : یونگی التماست میکنم ، هر چی میخوای بهت میدم ، پول بخوای ... هر چی که بخوای .
جیمین آرام دست بر شیشه گذاشت . یونگی دستش را روی شیشه مقابل دست جیمین گذاشت .
جیمین لبخند زد .
یونگی_ برم تو اتاق ... چیزی نمیشه ؟
جونگ کوک_ نه فکر نکنم .
و بعد آرام دستگیره را چرخاند و وارد شد...
#فیکیشن
۷۲۷
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.