پارت ۱۹
ویو لیا:
از پله های عمارت اومدیم پایین و خواستیم که بریم که یهو مامان و بابام اومدن رفتیم تو حیاط و اونام از ماشین پیاده شدن
مامان لیا: شما دوتا کجا غیبتون زد
_هیچی مامان من دانشگام دیر شده بود جونکوک زحمت کشید منو رسوند
مامان لیا: دستت درد نکنه جونکوک جان زحمت شد
+نه بابا این حرفا چیه زنعمو
بابا لیا: خب دیگه لیا بیا بشین تو ماشین بریم الان دانشگاهت دیر میشه
+نه نیاز نیست ماشین من دم دره لیا رو میرسونم
بابا لیا: همین الانشم زحمت کشیدی برو به کارت برس پسر جون
+عمرا.... بیا بریم لیا
رفتیم و نشستیم تو ماشین
_خوشحال بودم مامانبابام اومدن فکر کردم از دستت راحت میشم
+کور خوندی لیا خانم تو حالا حالا ها از دست من راحت نمیشی
رسیدیم دانشگاه و من میخاستم پیاده بشم که جونکوک دستم رو نگه داشت
+بوس داشت یادت میرفتا بیب
لبام رو آروم بوسید و منم از ماشین پیاده شدم و سریع دوییدم که رسیدم دم کلاس و دیدم بعله دیر رسیدم در زدم و رفتم داخل
_سلام استاد ببخشید دیر کردم
استاد: توقع داری الان رات بدم؟؟ یه ربع دیر کردی
_استاد قول میدم دیگه تکرار نشه دفعه آخرمه
استاد: اگه تکرار بشه که دیگه باید کلاس رو فراموش کنی
همه بچه های کلاس زدن زیر خنده ایششش من باید به خاطر اون جونکوک لعنتی اینجوری مسخره میشدم رفتم و نشستم پیش یجی
&هی دختر چرا اینقد دیر کردی
_هیچی بابا حالا داستان داره برات تعریف میکنم
دوباره چشمم افتاد به اون پسره که خیلی شبیه یونگی بود
_میگم یجی تو اون پسره رو میشناسی که اونجا نشسته
&آره یه چیزایی راجبش میدونم
_میشه بگی
&چطور؟؟
_آخه قیافش برام آشناست
&اون تازه اومده میگن که مریضه برا همین همش ماسک میزنه
_اهان
استاد: اگه میخاید حرف بفرمایید بیرون
_ببخشید استاد
&ببخشید
بعد چند ساعت تعطیل شدیم و منم برگشتم خونه که دیدم مامانم داره ساک جمع میکنه
_جایی میخای بری مامان؟؟
مامان لیا: سلام لیا اومدی؟ آره بابات میگه چندروز بریم مسافرت توهم میای؟؟
_نه مامان من اصلا حوصله ندارم میشه نیام
مامان لیا: خیلی خب عزیزم هرجور راحتی
........................
از پله های عمارت اومدیم پایین و خواستیم که بریم که یهو مامان و بابام اومدن رفتیم تو حیاط و اونام از ماشین پیاده شدن
مامان لیا: شما دوتا کجا غیبتون زد
_هیچی مامان من دانشگام دیر شده بود جونکوک زحمت کشید منو رسوند
مامان لیا: دستت درد نکنه جونکوک جان زحمت شد
+نه بابا این حرفا چیه زنعمو
بابا لیا: خب دیگه لیا بیا بشین تو ماشین بریم الان دانشگاهت دیر میشه
+نه نیاز نیست ماشین من دم دره لیا رو میرسونم
بابا لیا: همین الانشم زحمت کشیدی برو به کارت برس پسر جون
+عمرا.... بیا بریم لیا
رفتیم و نشستیم تو ماشین
_خوشحال بودم مامانبابام اومدن فکر کردم از دستت راحت میشم
+کور خوندی لیا خانم تو حالا حالا ها از دست من راحت نمیشی
رسیدیم دانشگاه و من میخاستم پیاده بشم که جونکوک دستم رو نگه داشت
+بوس داشت یادت میرفتا بیب
لبام رو آروم بوسید و منم از ماشین پیاده شدم و سریع دوییدم که رسیدم دم کلاس و دیدم بعله دیر رسیدم در زدم و رفتم داخل
_سلام استاد ببخشید دیر کردم
استاد: توقع داری الان رات بدم؟؟ یه ربع دیر کردی
_استاد قول میدم دیگه تکرار نشه دفعه آخرمه
استاد: اگه تکرار بشه که دیگه باید کلاس رو فراموش کنی
همه بچه های کلاس زدن زیر خنده ایششش من باید به خاطر اون جونکوک لعنتی اینجوری مسخره میشدم رفتم و نشستم پیش یجی
&هی دختر چرا اینقد دیر کردی
_هیچی بابا حالا داستان داره برات تعریف میکنم
دوباره چشمم افتاد به اون پسره که خیلی شبیه یونگی بود
_میگم یجی تو اون پسره رو میشناسی که اونجا نشسته
&آره یه چیزایی راجبش میدونم
_میشه بگی
&چطور؟؟
_آخه قیافش برام آشناست
&اون تازه اومده میگن که مریضه برا همین همش ماسک میزنه
_اهان
استاد: اگه میخاید حرف بفرمایید بیرون
_ببخشید استاد
&ببخشید
بعد چند ساعت تعطیل شدیم و منم برگشتم خونه که دیدم مامانم داره ساک جمع میکنه
_جایی میخای بری مامان؟؟
مامان لیا: سلام لیا اومدی؟ آره بابات میگه چندروز بریم مسافرت توهم میای؟؟
_نه مامان من اصلا حوصله ندارم میشه نیام
مامان لیا: خیلی خب عزیزم هرجور راحتی
........................
۱۴.۷k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.