BLACK LOVE(PART2)
جیمین
وقتی ات بهم گفت نامه رو میزمه فهمیدم چیه اما بروز ندادم و سریع رفتم سراغش ولی وقتی نامه رو دیدم خون جلو چشمامو گرفت ، عوضی معلوم بود از همون اول میخواست زهرشو بریزه و سریع رفتم سراغش و پشت سرم کوک امد و هی میگفت
کوک:جیمین ، اروم باش ، چتهههه
جیمین:میکشمش عوضیو
وقتی رسیدم اونجا دعوا سنگینی بینمون راه افتاد که فقط از اون صحنه موقعی که اخرین بار با مشت زد تو صورتم یادم میاد که بیهوش شدم و افتادم و چشمام تار میدید و داشتم میدیدم که کوک باهاش درگیر شده و اونو زده و دیگه بیهوش شدم وقتی چشممو باز کردم دیدم تو خونم رو تختمم لباسام عوض شده بود و ات کنارم بود ....
ات
وقتی کوک بهم گفت بیا به این ادرس فقط خودمو رسوندم چون ترس بزرگی تو دلم بود وقتی رسیدم اونجا کوک گفت مواظبش باش تا فردا ومنم لباسشو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت
ات:چه عجب بلند شدی
جیمین:کی لباسمو عوض کرد، کوک؟
ات:نه ، من!
جیمین:با چه جرعتی..
نذاشتم حرفش تموم شه گفتم
ات:همون جرعتی که تو داشتی
دستمو کشید و افتادم روش چشم تو چشم بودیم و یهو کوک وارد اتاق شد.
کوک:عه مزاحمتون نمیشم😂
جیمین:گمشو بیرون
ات:اصلا اونجوری که فک میکنی نیست
کوک:خوش بگذره😂
جیمین:گمشو بیرونننن
ات:من دیگه باید برم میخوام استراحت کنم نا سلامتی شب کارم باید انرژی داشته باشم
جیمین:نمیخواد همینجا استراحت کن
ات:چرا ، خونه خودم راحت ترم
جیمین:اینجا هم لباس هست هم جا اگه لباسی کم داری به کارگرم میگم بره بیاره اتاقت هم اتاق روبه رو عه
ات:اخه...
جیمین:اخه چی؟
چیزی نگفتم و سکوت کردم و رفتم اتاقم
وقتی شب شده بود هوا یکم خراب بود (طوفان و بارون)منم ترس بدی داشتم و یه دفعه صدای رعد و برق امد و من از ترس نمیدونستم چیکار کنم و چون خونش خیلی بزرگ بود من تو راه پله بودم با صدای رعد و برق فقط رفتم تو یه اتاق از شانسمم اون اتاق جیمین بود وقتی برگشتم جیمین دیدم که رو تخت خوابیده لباس تنش نیست بالاته لخت بود ولی پایین نه شلوار راحتی پوشیده بود ولی وقتی بدنش دیدم.. خیلی خوب بود و همینطور یواش یواش داشتم بهش نزدیک میشدم یه لحضه انگار خودم نبودم که وقتی بالاسر جیمین وایستاده بودم از خواب پرید و سریع بلند شد و منو محکم به دیوار کوبید...
ات:اخخخ چیکار میکنی ، ولم کنن
جیمین:تو اتاق من چیکار میکردی؟
ات:هیچی تو راه پله بودم ، رعد و برق زد من ترسیدم فقط دوییدم تو یکی از اتاقا که اتاق شما بود .... به بدنش خیره شدم
جیمین:عه افرین حالاعم زود برگرد اتاقت من خوشم نمیاد شب کسی تو خونه راه بره مخصوصا نصفه شب وگرنه خونش گردن خودشه...
ات:اگه ولم کنی میرم اون لحضه فقط ترسیدم همین!
جیمین:خیله خب بیا برو دفعه اخرت باشه
ات:باشه انگار چقدر مهمه (با لحن اروم)
جیمین:چی گفتی ؟نشنیدم
ات:چیزی نگفتم
جیمین:چی مهم نیس
ات:من همچین حرفی نزدم
دستمو گرفت و انداختتم رو تخت......
وقتی ات بهم گفت نامه رو میزمه فهمیدم چیه اما بروز ندادم و سریع رفتم سراغش ولی وقتی نامه رو دیدم خون جلو چشمامو گرفت ، عوضی معلوم بود از همون اول میخواست زهرشو بریزه و سریع رفتم سراغش و پشت سرم کوک امد و هی میگفت
کوک:جیمین ، اروم باش ، چتهههه
جیمین:میکشمش عوضیو
وقتی رسیدم اونجا دعوا سنگینی بینمون راه افتاد که فقط از اون صحنه موقعی که اخرین بار با مشت زد تو صورتم یادم میاد که بیهوش شدم و افتادم و چشمام تار میدید و داشتم میدیدم که کوک باهاش درگیر شده و اونو زده و دیگه بیهوش شدم وقتی چشممو باز کردم دیدم تو خونم رو تختمم لباسام عوض شده بود و ات کنارم بود ....
ات
وقتی کوک بهم گفت بیا به این ادرس فقط خودمو رسوندم چون ترس بزرگی تو دلم بود وقتی رسیدم اونجا کوک گفت مواظبش باش تا فردا ومنم لباسشو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت
ات:چه عجب بلند شدی
جیمین:کی لباسمو عوض کرد، کوک؟
ات:نه ، من!
جیمین:با چه جرعتی..
نذاشتم حرفش تموم شه گفتم
ات:همون جرعتی که تو داشتی
دستمو کشید و افتادم روش چشم تو چشم بودیم و یهو کوک وارد اتاق شد.
کوک:عه مزاحمتون نمیشم😂
جیمین:گمشو بیرون
ات:اصلا اونجوری که فک میکنی نیست
کوک:خوش بگذره😂
جیمین:گمشو بیرونننن
ات:من دیگه باید برم میخوام استراحت کنم نا سلامتی شب کارم باید انرژی داشته باشم
جیمین:نمیخواد همینجا استراحت کن
ات:چرا ، خونه خودم راحت ترم
جیمین:اینجا هم لباس هست هم جا اگه لباسی کم داری به کارگرم میگم بره بیاره اتاقت هم اتاق روبه رو عه
ات:اخه...
جیمین:اخه چی؟
چیزی نگفتم و سکوت کردم و رفتم اتاقم
وقتی شب شده بود هوا یکم خراب بود (طوفان و بارون)منم ترس بدی داشتم و یه دفعه صدای رعد و برق امد و من از ترس نمیدونستم چیکار کنم و چون خونش خیلی بزرگ بود من تو راه پله بودم با صدای رعد و برق فقط رفتم تو یه اتاق از شانسمم اون اتاق جیمین بود وقتی برگشتم جیمین دیدم که رو تخت خوابیده لباس تنش نیست بالاته لخت بود ولی پایین نه شلوار راحتی پوشیده بود ولی وقتی بدنش دیدم.. خیلی خوب بود و همینطور یواش یواش داشتم بهش نزدیک میشدم یه لحضه انگار خودم نبودم که وقتی بالاسر جیمین وایستاده بودم از خواب پرید و سریع بلند شد و منو محکم به دیوار کوبید...
ات:اخخخ چیکار میکنی ، ولم کنن
جیمین:تو اتاق من چیکار میکردی؟
ات:هیچی تو راه پله بودم ، رعد و برق زد من ترسیدم فقط دوییدم تو یکی از اتاقا که اتاق شما بود .... به بدنش خیره شدم
جیمین:عه افرین حالاعم زود برگرد اتاقت من خوشم نمیاد شب کسی تو خونه راه بره مخصوصا نصفه شب وگرنه خونش گردن خودشه...
ات:اگه ولم کنی میرم اون لحضه فقط ترسیدم همین!
جیمین:خیله خب بیا برو دفعه اخرت باشه
ات:باشه انگار چقدر مهمه (با لحن اروم)
جیمین:چی گفتی ؟نشنیدم
ات:چیزی نگفتم
جیمین:چی مهم نیس
ات:من همچین حرفی نزدم
دستمو گرفت و انداختتم رو تخت......
۴.۱k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.