پارت (۱۲)
پارت (۱۲)
رو به روی آینه ایستاده بود و به کمک دنیل، کت گرونقیمت و
مشکیرنگی که برای امروز انتخاب کرده بود رو به تن می کرد.
بدون اینکه نگاهش رو از آینه و ظاهر همیشه آراسته ش بگیره،
گره کرواتش رو کمی محکمتر کرد. انگشت هاش برای چند لحظه
در همون نقطه متوقف شدن و ناخودآگاه به درون افکارش پرت
شد. برای چند لحظه فقط نگاه کرد... به خودش، کروات سیاه رنگش
و مرد چهل و هشت سالهای که درست پشت سرش ایستاده بود.
اگر همین حاال، توی همین اتاق، کرواتش رو دور گلوی اون مرد
می پیچید و با هر فشاری که وارد میکرد، از تقالهای خفهشدهی
جسمش و فریاد های بی صدای روحش لذت می برد، ممکن بود موها
و لباسهاش نامرتب بشن؟ اگر ماشهی اسلحهش رو درست زمانی
که روی پیشونیش هدف گرفته بود، می کشید چی؟ خون کثیفش
ملحفههای سفید رنگ تخت رو لکهدار می کرد؟ اگر...
_پدرتون خواستن حتماً توی مهمونی امشب
شرکت کنید، قربان.
صدای تکراری دنیل، به یکباره اون رو از باتالقی که برای خودش
ساخته بود و هر لحظه بیشتر توش فرو می رفت بیرون کشید و هر
دو نفرشون رو نجات داد.
بدون اینکه به سمت دنیل برگرده، ابرو هاش رو باال انداخت، دستش
رو به طرف عطر همیشگیش دراز کرد و اون رو برداشت.
همونطور که از اون به گردن و پیرهن سفید رنگش می زد، با لحنی
سرشار از بیخیالی گفت:
_این روزها سرم شلوغه، باید کمی به کار هام رسیدگی کنم. ازشون
تشکر کن و بگو نمیتونم حضور داشته باشم.
دروغ گفت! عادتی که هر روز انجامش می داد و کم و بیش بخشی
از هویتش شده بود.
_ _این سومین بار در این هفتهست که توی مهمونی پدرتون شرکت
نمیکنید!
_تشکر کن و بگو...
_انتخاب با شما نیست قربان! این یک دستور از طرف پدرتونه.
جونگکوک خواست که حرفش رو تکرار کنه و مثل همیشه از
رویارویی با آدم هایی که دلیل تجمعشون فقط ثروت و سیاست بود
نه عشق یا حتی دوستی، فرار کنه اما با شنیدن جملهی دنیل،
کلماتش رو خور د؛ چرا که پدرش شخصاً دستور داده بود و جونگکوک باید اون دستور رو اجرا می کرد. نه به خاطر احترام یا
محبت... و نه حتی به علت ترس، فقط و فقط به خاطر اینکه بودن
زیر ذرهبین آدمی که به راحتی میتونست جلوی عملی شدن
نقشه هاش رو بگیره، خطرناک بود. همین االنش هم رفتار هاش به
اندازه ی کافی توسط دنیل کنترل می شد. نباید ریسک میکرد...
نه حاال که موفقیت فقط چند قدم دورتر ازش ایستاده بود.
جونگکوک باالخره به سمت دنیل برگشت و بدون اینکه تغییری
در حالتش ایجاد کنه، گفت:
_بسیار خب... به پدر بگو به خاطر احترامی که براشون قائلم کار هام
رو به وقت دیگه ای موکول می کنم.
رو به روی آینه ایستاده بود و به کمک دنیل، کت گرونقیمت و
مشکیرنگی که برای امروز انتخاب کرده بود رو به تن می کرد.
بدون اینکه نگاهش رو از آینه و ظاهر همیشه آراسته ش بگیره،
گره کرواتش رو کمی محکمتر کرد. انگشت هاش برای چند لحظه
در همون نقطه متوقف شدن و ناخودآگاه به درون افکارش پرت
شد. برای چند لحظه فقط نگاه کرد... به خودش، کروات سیاه رنگش
و مرد چهل و هشت سالهای که درست پشت سرش ایستاده بود.
اگر همین حاال، توی همین اتاق، کرواتش رو دور گلوی اون مرد
می پیچید و با هر فشاری که وارد میکرد، از تقالهای خفهشدهی
جسمش و فریاد های بی صدای روحش لذت می برد، ممکن بود موها
و لباسهاش نامرتب بشن؟ اگر ماشهی اسلحهش رو درست زمانی
که روی پیشونیش هدف گرفته بود، می کشید چی؟ خون کثیفش
ملحفههای سفید رنگ تخت رو لکهدار می کرد؟ اگر...
_پدرتون خواستن حتماً توی مهمونی امشب
شرکت کنید، قربان.
صدای تکراری دنیل، به یکباره اون رو از باتالقی که برای خودش
ساخته بود و هر لحظه بیشتر توش فرو می رفت بیرون کشید و هر
دو نفرشون رو نجات داد.
بدون اینکه به سمت دنیل برگرده، ابرو هاش رو باال انداخت، دستش
رو به طرف عطر همیشگیش دراز کرد و اون رو برداشت.
همونطور که از اون به گردن و پیرهن سفید رنگش می زد، با لحنی
سرشار از بیخیالی گفت:
_این روزها سرم شلوغه، باید کمی به کار هام رسیدگی کنم. ازشون
تشکر کن و بگو نمیتونم حضور داشته باشم.
دروغ گفت! عادتی که هر روز انجامش می داد و کم و بیش بخشی
از هویتش شده بود.
_ _این سومین بار در این هفتهست که توی مهمونی پدرتون شرکت
نمیکنید!
_تشکر کن و بگو...
_انتخاب با شما نیست قربان! این یک دستور از طرف پدرتونه.
جونگکوک خواست که حرفش رو تکرار کنه و مثل همیشه از
رویارویی با آدم هایی که دلیل تجمعشون فقط ثروت و سیاست بود
نه عشق یا حتی دوستی، فرار کنه اما با شنیدن جملهی دنیل،
کلماتش رو خور د؛ چرا که پدرش شخصاً دستور داده بود و جونگکوک باید اون دستور رو اجرا می کرد. نه به خاطر احترام یا
محبت... و نه حتی به علت ترس، فقط و فقط به خاطر اینکه بودن
زیر ذرهبین آدمی که به راحتی میتونست جلوی عملی شدن
نقشه هاش رو بگیره، خطرناک بود. همین االنش هم رفتار هاش به
اندازه ی کافی توسط دنیل کنترل می شد. نباید ریسک میکرد...
نه حاال که موفقیت فقط چند قدم دورتر ازش ایستاده بود.
جونگکوک باالخره به سمت دنیل برگشت و بدون اینکه تغییری
در حالتش ایجاد کنه، گفت:
_بسیار خب... به پدر بگو به خاطر احترامی که براشون قائلم کار هام
رو به وقت دیگه ای موکول می کنم.
۹.۷k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.