P68من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 68
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------
سوا:یونگیا.....
یونگی:جون دلم؟
سوا:سگت شارژرم رو تیکه پاره کرد...
یونگی:......
سوا:شارژر اصل شرکت بود...
یونگی:....
سوا:خودت بگو باهات چیکار کنم...
یونگی:جین هییونگگ...خونت تخت اضافه داره؟
سوا:نخیر عزیزم شما جایی نمیری...پیش من میمونی کارت دارم امشب..
سوا تا اومد تهدیدش رو عملی کنه گوشیش زنگ زد پس چشم غره ای به یونگی رفت و گوشیش ر برداشت...
سوا:الووو(داد)اوخ ببخشید پرستار چوی فک کردم...نه اشکالی نداره...
با پا بالشت رو تو صورت یونگی ک داشت ریز ریز میخندید پرت کرد..
سوا:مشکلی نیست...نه حتما بفرمایید ....
یونگی ک داشت موهاش رو بعد از پرتاب بالش مرتب میکرد توجهش جلب شد و به سوا نگاه کرد..
یونگی(زیرلب):چیشده؟
سوا:کی؟سویون؟بیمارستان؟
-----------------------------
سوا از یونگی خواست که با بیشترین سرعت اونو به بیمارستان برسونه...خودشم نمیدونست چرا اینقد استرس اون رو داره...فقط چند ساعت دیده بودش ولی حسی ک از اون دختر دریافت کرده بود و علاقه اش به هیونا عجیب زیاد بود
توی راه ماجرای اشناییش رو با سویون رو برای یونگی تعریف کرد و یونگی هم حرفی نزد ....سوا مونده بود وقتی ماجرای هیونا و ایینکه قبول کرده بود نگهش داره رو به یونگی بگه چی میشه...اگه قبول نکنه چی؟
+سواااشی...
سوا با شنیدن اسمش برگشت و سویون رو با چهره ی اشکی دید که داره به سمتش میاد ..
سویون:سواشی...هیونام..هیونام حالش بده..
سوا به سمتش رفت و بغلش کرد...
شونه های سویون اروم میلرزید و سوا کمرشو نوازش میکرد...
سوا:چیزی نمیشه...
سویون:(هق هق)چرا میشه...خواهرم قرار بود براش قلب پیدا کنه ولی رفت زندان...اون دیگه وقتی نداره...نمیتونه صبر کنه سواشی
هی بابا هر چی مینویسم تیمام نمیشه
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------
سوا:یونگیا.....
یونگی:جون دلم؟
سوا:سگت شارژرم رو تیکه پاره کرد...
یونگی:......
سوا:شارژر اصل شرکت بود...
یونگی:....
سوا:خودت بگو باهات چیکار کنم...
یونگی:جین هییونگگ...خونت تخت اضافه داره؟
سوا:نخیر عزیزم شما جایی نمیری...پیش من میمونی کارت دارم امشب..
سوا تا اومد تهدیدش رو عملی کنه گوشیش زنگ زد پس چشم غره ای به یونگی رفت و گوشیش ر برداشت...
سوا:الووو(داد)اوخ ببخشید پرستار چوی فک کردم...نه اشکالی نداره...
با پا بالشت رو تو صورت یونگی ک داشت ریز ریز میخندید پرت کرد..
سوا:مشکلی نیست...نه حتما بفرمایید ....
یونگی ک داشت موهاش رو بعد از پرتاب بالش مرتب میکرد توجهش جلب شد و به سوا نگاه کرد..
یونگی(زیرلب):چیشده؟
سوا:کی؟سویون؟بیمارستان؟
-----------------------------
سوا از یونگی خواست که با بیشترین سرعت اونو به بیمارستان برسونه...خودشم نمیدونست چرا اینقد استرس اون رو داره...فقط چند ساعت دیده بودش ولی حسی ک از اون دختر دریافت کرده بود و علاقه اش به هیونا عجیب زیاد بود
توی راه ماجرای اشناییش رو با سویون رو برای یونگی تعریف کرد و یونگی هم حرفی نزد ....سوا مونده بود وقتی ماجرای هیونا و ایینکه قبول کرده بود نگهش داره رو به یونگی بگه چی میشه...اگه قبول نکنه چی؟
+سواااشی...
سوا با شنیدن اسمش برگشت و سویون رو با چهره ی اشکی دید که داره به سمتش میاد ..
سویون:سواشی...هیونام..هیونام حالش بده..
سوا به سمتش رفت و بغلش کرد...
شونه های سویون اروم میلرزید و سوا کمرشو نوازش میکرد...
سوا:چیزی نمیشه...
سویون:(هق هق)چرا میشه...خواهرم قرار بود براش قلب پیدا کنه ولی رفت زندان...اون دیگه وقتی نداره...نمیتونه صبر کنه سواشی
هی بابا هر چی مینویسم تیمام نمیشه
۹.۲k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.