♢𓊈𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑓𝑜𝑟𝑔𝑒𝑡 𝑚𝑒𓊉♢
♢𓊈𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑓𝑜𝑟𝑔𝑒𝑡 𝑚𝑒𓊉♢
فراموشم نکن:)♡
ᴘᴀʀᴛ﹍10
دست همو گرفتن و از کلانتری خارج شدن
بعد از دو قدم یونا ایستاد و باعث شد جیمین به سمتش برگرده
_اتفاقی افتاده؟ چرا وایستادی؟
تو قلب یونا اشوب بود...حس خیلی بدی داشت با چشمهای پر بغض به جیمین که چهره ی نگران به خودش گرفته بود زل زد
+جیمینا...
_جانم
+یه قولی بهم میدی؟
_چه قولی
+اگه بلایی سر من اومد...
_شیشش این چه حرفیه میزنی
+لطفا بزار حرفمو بگم...اگه بلایی سر من اومد لطفا از ارزوهات دست نکش...قول بده که از این صدای قشنگت دست نمیکشی
_قول میدم
دستاشو برای اغوش گرم یونا باز کرد
_ولی توهم قول بده فرشته ی بال شکستتو تنها نمیزاری...
+قول میدم...دوست دارم فرشته ی بال شکسته ی من:)
دستای جیمینو ول کرد و تا پیاده رو دوید و با خنده داد زد
+اگه میتونی منو بگیر
_هیییی صبر کن
اگه میدونست قراره به این زودیا پرنسسشو از دست بده هرگز دستاشو ول نمیکرد
صدای داد های جیمین کل خیابون رو گرفته بود
ماشینی که یونا رو زیر گرفته بود بدون اینکه لحظه ای ترمز کنه فرار کرد
سر خونی یونا رو توی بغلش گرفت و با قطره اشکایی که روی صورتش یونا میریختن فریاد میزد
_یونا عشقم بیدار شو...تو قول دادی...ترکم نکن...خواهش میکنم...یکی زنگ بزنه امبولانس
"" "" "" "" "" "" "" "
سالن انتظار براش مثل یه جهنم عذاب اور بود...صدای تیک تاک ساعت هرلحظه توی سرش اکو میشد...
با صدای بهم کوبیده شدن در به خودش اومد
-ببخشید اقا...شما همراه این خانومید؟
_بله...لطفا بگید که حالش خوبه
-متاسفم ایشون...
فریاد دردناکی کشید و به موهاش چنگ محکمی زد...
_نه...نه...امکان..نداره..
-ایشونو از دست دادیم...لطفا برای کارای تحویل جسد به سرد خونه برید
اشکاش فرصت حرف زدن نمیدادن
اون لحظه چیزی حس نمیکرد و کل بیمارستان از صدای گریه اش پر شده بود
چطور میتونست باور کنه؟
"" "" "" "" "" "" "" "
انگشتاشو به در کوبید و با صدای رئیسش وارد دفتر شد
-قربان کاری که گفتید انجام شد
به صندلی چرمش تکیه داد و گفت:
-هه خوبه...دختره کجاست؟
-همینجا تو عمارته
-خوبه میتونی بری
حواسم حمایت نمیکنیدا😔💔
فراموشم نکن:)♡
ᴘᴀʀᴛ﹍10
دست همو گرفتن و از کلانتری خارج شدن
بعد از دو قدم یونا ایستاد و باعث شد جیمین به سمتش برگرده
_اتفاقی افتاده؟ چرا وایستادی؟
تو قلب یونا اشوب بود...حس خیلی بدی داشت با چشمهای پر بغض به جیمین که چهره ی نگران به خودش گرفته بود زل زد
+جیمینا...
_جانم
+یه قولی بهم میدی؟
_چه قولی
+اگه بلایی سر من اومد...
_شیشش این چه حرفیه میزنی
+لطفا بزار حرفمو بگم...اگه بلایی سر من اومد لطفا از ارزوهات دست نکش...قول بده که از این صدای قشنگت دست نمیکشی
_قول میدم
دستاشو برای اغوش گرم یونا باز کرد
_ولی توهم قول بده فرشته ی بال شکستتو تنها نمیزاری...
+قول میدم...دوست دارم فرشته ی بال شکسته ی من:)
دستای جیمینو ول کرد و تا پیاده رو دوید و با خنده داد زد
+اگه میتونی منو بگیر
_هیییی صبر کن
اگه میدونست قراره به این زودیا پرنسسشو از دست بده هرگز دستاشو ول نمیکرد
صدای داد های جیمین کل خیابون رو گرفته بود
ماشینی که یونا رو زیر گرفته بود بدون اینکه لحظه ای ترمز کنه فرار کرد
سر خونی یونا رو توی بغلش گرفت و با قطره اشکایی که روی صورتش یونا میریختن فریاد میزد
_یونا عشقم بیدار شو...تو قول دادی...ترکم نکن...خواهش میکنم...یکی زنگ بزنه امبولانس
"" "" "" "" "" "" "" "
سالن انتظار براش مثل یه جهنم عذاب اور بود...صدای تیک تاک ساعت هرلحظه توی سرش اکو میشد...
با صدای بهم کوبیده شدن در به خودش اومد
-ببخشید اقا...شما همراه این خانومید؟
_بله...لطفا بگید که حالش خوبه
-متاسفم ایشون...
فریاد دردناکی کشید و به موهاش چنگ محکمی زد...
_نه...نه...امکان..نداره..
-ایشونو از دست دادیم...لطفا برای کارای تحویل جسد به سرد خونه برید
اشکاش فرصت حرف زدن نمیدادن
اون لحظه چیزی حس نمیکرد و کل بیمارستان از صدای گریه اش پر شده بود
چطور میتونست باور کنه؟
"" "" "" "" "" "" "" "
انگشتاشو به در کوبید و با صدای رئیسش وارد دفتر شد
-قربان کاری که گفتید انجام شد
به صندلی چرمش تکیه داد و گفت:
-هه خوبه...دختره کجاست؟
-همینجا تو عمارته
-خوبه میتونی بری
حواسم حمایت نمیکنیدا😔💔
۱۸.۰k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.