pawn/ادامه پارت ۴۵
تهیونگ: چون امشب تولدشه ولی من نمیتونم پیشش باشم و هدیشو بدم
-بهش تبریک گفتی؟
تهیونگ: نه... حتما الان فک میکنه یادم رفته... ولی دلم میخواد ببینمش و بهش تبریک بگم
-خب... برو ببینش!!
از زبان یوجین:
تهیونگ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت... گفت: مسخرم میکنی بچه جون!!!
یوجین: نه... اصلا!!... برو دم خونشون... بهش زنگ بزن و بگو که جلوی خونشونی... حداقل از پنجره میتونه ببینتت...
تهیونگ داشت فکر میکرد... ساکت بود و به من نگاه میکرد... دوباره گفتم: خوشحال میشه! باور کن! ...
تهیونگ جعبه رو ازم گرفت و گفت: آره... میرم... ازم ناراحت میشه اگه امشب تولدشو تبریک نگم...
از زبان تهیونگ:
از خونه بیرون رفتم و به سمت خونه ی ا/ت حرکت کردم... یوجین درست میگه... ات منو ببینه خیلی خوشحال میشه...
از زبان سویول:
تهیونگ با عجله از خونه بیرون رفت... چون امشب تولد ات بود حدس میزدم بخواد به اون سمت بره... برای همین به ووک مسیج دادم و گفتم: "احتمالا تهیونگ داره میاد اونجا... از ات دور نشو یه کاری کن تهیونگ متوجه حضور تو اونجا بشه"...
چند دقیقه بعد از ووک جواب گرفتم: اکی... حواسم هست...
از زبان ا/ت:
همه چیز معمولی پیش میرفت... تا اینکه...به گوشیم مسیج اومد ... بهش نگاه کردم... تهیونگ بود!!! نوشته بود برم جلوی پنجره... از پذیرایی بیرون رفتم... به سمت تراس رفتم... در تراسو باز کردم و بیرون رفتم...
از زبان نویسنده:
تهیونگ پیام داد و گفت: من توی تراسم... تو اینجایی؟...
همزمان با اینکه مسیج داد چشمو اطراف میچرخوند بلکه از این بلندیِ تراس بتونه تهیونگ رو ببینه... که متوجه رولز رویز مشکی ای شد که جلوی خونه توقف کرده بود... همون لحظه گوشیش زنگ خورد...
با اشتیاق به موبایلش جواب داد...
-تهیونگااااا... تو اینجایی
-آره... اینجام چاگیا... اومدم تولدتو تبریک بگم
-فک کردم فراموش کردی
-مگه میشه؟ تو تمام ثانیه ها و دقایق عمر منی... چطوری فراموش میشی...
از زبان ا/ت:
از حرفای تهیونگ اشک تو چشمم جمع شد... روبه روم بود... داشتم صداشو میشنیدم ولی نمیتونستم برم و بغلش کنم... و این ظلم بود!!
از زبان تهیونگ:
ات داشت نگام میکرد... داشتیم صحبت میکردیم... که دیدم کسی از پشت سر داره وارد تراس میشه... خیال کردم چانیول باشه... کمی عقب رفتم تا کنار ماشین از دید پنهان بشم... نمیخواستم ات تو دردسر بیفته
-بهش تبریک گفتی؟
تهیونگ: نه... حتما الان فک میکنه یادم رفته... ولی دلم میخواد ببینمش و بهش تبریک بگم
-خب... برو ببینش!!
از زبان یوجین:
تهیونگ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت... گفت: مسخرم میکنی بچه جون!!!
یوجین: نه... اصلا!!... برو دم خونشون... بهش زنگ بزن و بگو که جلوی خونشونی... حداقل از پنجره میتونه ببینتت...
تهیونگ داشت فکر میکرد... ساکت بود و به من نگاه میکرد... دوباره گفتم: خوشحال میشه! باور کن! ...
تهیونگ جعبه رو ازم گرفت و گفت: آره... میرم... ازم ناراحت میشه اگه امشب تولدشو تبریک نگم...
از زبان تهیونگ:
از خونه بیرون رفتم و به سمت خونه ی ا/ت حرکت کردم... یوجین درست میگه... ات منو ببینه خیلی خوشحال میشه...
از زبان سویول:
تهیونگ با عجله از خونه بیرون رفت... چون امشب تولد ات بود حدس میزدم بخواد به اون سمت بره... برای همین به ووک مسیج دادم و گفتم: "احتمالا تهیونگ داره میاد اونجا... از ات دور نشو یه کاری کن تهیونگ متوجه حضور تو اونجا بشه"...
چند دقیقه بعد از ووک جواب گرفتم: اکی... حواسم هست...
از زبان ا/ت:
همه چیز معمولی پیش میرفت... تا اینکه...به گوشیم مسیج اومد ... بهش نگاه کردم... تهیونگ بود!!! نوشته بود برم جلوی پنجره... از پذیرایی بیرون رفتم... به سمت تراس رفتم... در تراسو باز کردم و بیرون رفتم...
از زبان نویسنده:
تهیونگ پیام داد و گفت: من توی تراسم... تو اینجایی؟...
همزمان با اینکه مسیج داد چشمو اطراف میچرخوند بلکه از این بلندیِ تراس بتونه تهیونگ رو ببینه... که متوجه رولز رویز مشکی ای شد که جلوی خونه توقف کرده بود... همون لحظه گوشیش زنگ خورد...
با اشتیاق به موبایلش جواب داد...
-تهیونگااااا... تو اینجایی
-آره... اینجام چاگیا... اومدم تولدتو تبریک بگم
-فک کردم فراموش کردی
-مگه میشه؟ تو تمام ثانیه ها و دقایق عمر منی... چطوری فراموش میشی...
از زبان ا/ت:
از حرفای تهیونگ اشک تو چشمم جمع شد... روبه روم بود... داشتم صداشو میشنیدم ولی نمیتونستم برم و بغلش کنم... و این ظلم بود!!
از زبان تهیونگ:
ات داشت نگام میکرد... داشتیم صحبت میکردیم... که دیدم کسی از پشت سر داره وارد تراس میشه... خیال کردم چانیول باشه... کمی عقب رفتم تا کنار ماشین از دید پنهان بشم... نمیخواستم ات تو دردسر بیفته
۱۶.۷k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.