the pain p23
the pain p23
اینکه بابایی مهربونش با بیرحمی رهاش کرده بود...به اونهمه دردی که تو بچگیش کشید...روزایی که همسن و سالاش بازی و تفریح میکردند... اون فقط طعم درد و ترس رو چشید...
اینکه چطور باهاش بد کردن و بهش آسیب زدن...با همه ی اینا بازم ادامه داشت... همه چیز مثل گذشته بود و از زمین و زمان براش میبارید..چرت بود...چرت بود که فکر میکرد خوشی های کودکانه اش ادامه دارن...ولی با همه ی اینا...اون یه کوچولو عشق هم داشت...به پسری که بهش سوپ داد و تمام شب رو بغلش کرد... همونی که خیلی مهربون و قشنگ بود... خیلی زیاد دوست داشت یکی کنارش باشه که ازش مراقبت کنه...
سرش گیج میرفت و همه چیز رو چند تا میدید...برگشتن به تخت براش یکسال طول کشید...
آروم خوابید و اشک ریخت برای گذشته ...و آینده ای که هیچ امیدی بهش نداشت...شاید اون امید خیلی بعد ها به وجود بیاد ...شایدم الان توی دلش ریشه کرده باشه... یعنی ممکن بود زندگیش آروم پیش بره و طعم خوشبختی رو بچشه؟!
با کسی که دوسش داره!؟...با کوک؟ اون دوسش داره...وگرنه ازش مراقبت نمیکرد...اگه اون دوسش داشت اون موقع دیگه گریه نمیکرد...
...
...
...
شب بود که بالاخره به عمارت برگشت...زود پله هارو پشت سر گذاشت و جلوی در متوقف شد...طوری که هیچ صدایی تولید نکنه در رو باز کرد...سرش رو اطراف چرخوند که با پسرکی که روی تخت خوابیده بود مواجه شد.
دست برد و آباژور رو روشن کرد ، ظرف ناهار تکون نخورده بود پس تهیونگ یه سره از صبح خواب بوده؟!... لباساشو با لباس های راحتی عوض کرد... کنار تهیونگ خوابید و اونو سمت خودش چرخوند ... تهیونگ ناله ای کرد وقتی کوک هودی سفید رنگشو بالا زد و دستش با پوست تهیونگ تماس پیدا کرد...
ته: آه...ن..نکن کوک...دردم میاد.
تهیونگ هیسی از درد کشید ولی کوک ادامه داد...توی جاش نشست و از کشوی میز عسلی کنار تخت پمادی که نامجون داده بود رو برداشت... خواست پماد رو به بدن تهیونگ بماله که دست تهیونگ روی دستش قرار گرفت و اونو آروم پس زد... کوک کمی اخماشو تو هم کشید و به پسری که روشو برگردوند و سمت دیگه ی تخت جاگیر شد نگاه کرد... تهیونگ پتو رو رو خودش بالا کشید و بدون اینکه کوک بفهمه شروع به لمس معدش کرد...اون ل..ع..ن..ت..ی هنوزم درد داشت... و مهم تر از اون کوک نباید میفهمید...برای اینکه کوکیش رو پس زده بود از خودش بدش میومد...سمت کوک برگشت و آروم لب زد...
ته: خسته ای کوک...م..منم خجالت میکشم...الان خوبم...
کوک: نیستی...خوب نیستی ته...از وقتی رفتم هیچی نخوردی...
ته: من...
کوک: نمیخواد تظاهر کنی...
آب رو از کنار سینی برداشت و با قرص ها کنار خودش روتخت گذاشت کمی تهیونگ رو بلند کرد و خورشو پشت اون جمع کرد که تکیه بده قرصارو دست تهیونگ داد و منتظر شد...
اینکه بابایی مهربونش با بیرحمی رهاش کرده بود...به اونهمه دردی که تو بچگیش کشید...روزایی که همسن و سالاش بازی و تفریح میکردند... اون فقط طعم درد و ترس رو چشید...
اینکه چطور باهاش بد کردن و بهش آسیب زدن...با همه ی اینا بازم ادامه داشت... همه چیز مثل گذشته بود و از زمین و زمان براش میبارید..چرت بود...چرت بود که فکر میکرد خوشی های کودکانه اش ادامه دارن...ولی با همه ی اینا...اون یه کوچولو عشق هم داشت...به پسری که بهش سوپ داد و تمام شب رو بغلش کرد... همونی که خیلی مهربون و قشنگ بود... خیلی زیاد دوست داشت یکی کنارش باشه که ازش مراقبت کنه...
سرش گیج میرفت و همه چیز رو چند تا میدید...برگشتن به تخت براش یکسال طول کشید...
آروم خوابید و اشک ریخت برای گذشته ...و آینده ای که هیچ امیدی بهش نداشت...شاید اون امید خیلی بعد ها به وجود بیاد ...شایدم الان توی دلش ریشه کرده باشه... یعنی ممکن بود زندگیش آروم پیش بره و طعم خوشبختی رو بچشه؟!
با کسی که دوسش داره!؟...با کوک؟ اون دوسش داره...وگرنه ازش مراقبت نمیکرد...اگه اون دوسش داشت اون موقع دیگه گریه نمیکرد...
...
...
...
شب بود که بالاخره به عمارت برگشت...زود پله هارو پشت سر گذاشت و جلوی در متوقف شد...طوری که هیچ صدایی تولید نکنه در رو باز کرد...سرش رو اطراف چرخوند که با پسرکی که روی تخت خوابیده بود مواجه شد.
دست برد و آباژور رو روشن کرد ، ظرف ناهار تکون نخورده بود پس تهیونگ یه سره از صبح خواب بوده؟!... لباساشو با لباس های راحتی عوض کرد... کنار تهیونگ خوابید و اونو سمت خودش چرخوند ... تهیونگ ناله ای کرد وقتی کوک هودی سفید رنگشو بالا زد و دستش با پوست تهیونگ تماس پیدا کرد...
ته: آه...ن..نکن کوک...دردم میاد.
تهیونگ هیسی از درد کشید ولی کوک ادامه داد...توی جاش نشست و از کشوی میز عسلی کنار تخت پمادی که نامجون داده بود رو برداشت... خواست پماد رو به بدن تهیونگ بماله که دست تهیونگ روی دستش قرار گرفت و اونو آروم پس زد... کوک کمی اخماشو تو هم کشید و به پسری که روشو برگردوند و سمت دیگه ی تخت جاگیر شد نگاه کرد... تهیونگ پتو رو رو خودش بالا کشید و بدون اینکه کوک بفهمه شروع به لمس معدش کرد...اون ل..ع..ن..ت..ی هنوزم درد داشت... و مهم تر از اون کوک نباید میفهمید...برای اینکه کوکیش رو پس زده بود از خودش بدش میومد...سمت کوک برگشت و آروم لب زد...
ته: خسته ای کوک...م..منم خجالت میکشم...الان خوبم...
کوک: نیستی...خوب نیستی ته...از وقتی رفتم هیچی نخوردی...
ته: من...
کوک: نمیخواد تظاهر کنی...
آب رو از کنار سینی برداشت و با قرص ها کنار خودش روتخت گذاشت کمی تهیونگ رو بلند کرد و خورشو پشت اون جمع کرد که تکیه بده قرصارو دست تهیونگ داد و منتظر شد...
۷.۸k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.