رمان تقلب..:)
پارت ۲🎭
به اتاقم هجوم بردم و درو محکم بستم..
ولی خب توی یه خونه ۷۰ متری با ۵ نفر ادم باید قطعا انتظار اینوداشته باشم که تو اتاق هم یکی باشه دیگه نه؟درسته..
خواهر دوقلوم نیکا
نیکا روی تخت نشسته بود و حق به جانب نگاهم میکرد و بعد چندثانیه گفت:مگه نمیبینی دارم تمرین میکنم؟برو بیرون توروخدا
با تمسخر گفتم:تمرین میکنم تمرین میکنم..خوبه بازیگر نیستی حالا..خانوم یه طوری حرف میزنه انگار خود الناز شاکردوست عه😂
نیکا ادامو در اورد و گفت:نابغه منم الان بازیگر تئاترم دیگه..بعداها از الناز شاکردوست هم حرفه ای تر میشم بخدا
خندیدم و گفتم:باوشههه..هرچی تو بگی
فردای اونروز.
صبح با عجله با نیکا به سمت دانشگاه راه افتادیم..
سوار اتوبوسی که تقریبا اگه یه ۲ دقیقه دیرتر رسیده بودیم الان ازش جامونده بودیم شدیم و بعد نیم ساعت به دانشگاه رسیدیم..
دانشگاه آزاد اسلامی.
میدونم الان قراره بگید عه وا چقدر تنبلی تو دانشگاه ازادددد؟
بیخیال..
من تا شب کنکورم رشتم ریاضی بود اما به سختی خانواده ام رو راضی کردم برم رشته ای که دوست دارم..رشته موردعلاقم..طراحی دوخت..
خیلی سخت گذشت..راضی کردن خانواده ام..قبول شدن تو کنکور عملی دانشگاه..جورکردن شهریه..هوففف
رشته نیکا هم بازیگری بود..
نیکا کمی بی حوصله بود پس گفت من برم جاش تو کلاس بشینم..وارد کلاس شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم
تو حال خودم بودم که کسی از بغل دستم گفت:هوی خانوم خوشگله
سرمو به سمت صدا برگردوندم و با محراب احمدی رو به رو شدم..وای این رومخ که تقریبا هرهفته بهم پیشنهاد میده...نمیدونم چطور خسته نمیشه از این همه پیام بی جوابی که میگیره!
گفتم:چی میگی؟
محراب کمی دست دست کرد و بعد گفت:چیزه..میگم دیالوگا چطور بود؟
با بیخیالی گفتم:اره اره خوب بود عالی بود
محراب کمی تعجب کرد و گفت:دیشب که گفتی همرو عوض کن خیلی مزخرفن
اه ول کن دیگه سیریش..
با بیحوصلگی گفتم:نمیدونم دوباره باید چک کنم
که تو همین حین استاد اومد و فرشته نجاتم شد
__________________________________________________________
هرچقدر بیشتر انرژی بدید بیشتر پارت میزارم🎭😭
به اتاقم هجوم بردم و درو محکم بستم..
ولی خب توی یه خونه ۷۰ متری با ۵ نفر ادم باید قطعا انتظار اینوداشته باشم که تو اتاق هم یکی باشه دیگه نه؟درسته..
خواهر دوقلوم نیکا
نیکا روی تخت نشسته بود و حق به جانب نگاهم میکرد و بعد چندثانیه گفت:مگه نمیبینی دارم تمرین میکنم؟برو بیرون توروخدا
با تمسخر گفتم:تمرین میکنم تمرین میکنم..خوبه بازیگر نیستی حالا..خانوم یه طوری حرف میزنه انگار خود الناز شاکردوست عه😂
نیکا ادامو در اورد و گفت:نابغه منم الان بازیگر تئاترم دیگه..بعداها از الناز شاکردوست هم حرفه ای تر میشم بخدا
خندیدم و گفتم:باوشههه..هرچی تو بگی
فردای اونروز.
صبح با عجله با نیکا به سمت دانشگاه راه افتادیم..
سوار اتوبوسی که تقریبا اگه یه ۲ دقیقه دیرتر رسیده بودیم الان ازش جامونده بودیم شدیم و بعد نیم ساعت به دانشگاه رسیدیم..
دانشگاه آزاد اسلامی.
میدونم الان قراره بگید عه وا چقدر تنبلی تو دانشگاه ازادددد؟
بیخیال..
من تا شب کنکورم رشتم ریاضی بود اما به سختی خانواده ام رو راضی کردم برم رشته ای که دوست دارم..رشته موردعلاقم..طراحی دوخت..
خیلی سخت گذشت..راضی کردن خانواده ام..قبول شدن تو کنکور عملی دانشگاه..جورکردن شهریه..هوففف
رشته نیکا هم بازیگری بود..
نیکا کمی بی حوصله بود پس گفت من برم جاش تو کلاس بشینم..وارد کلاس شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم
تو حال خودم بودم که کسی از بغل دستم گفت:هوی خانوم خوشگله
سرمو به سمت صدا برگردوندم و با محراب احمدی رو به رو شدم..وای این رومخ که تقریبا هرهفته بهم پیشنهاد میده...نمیدونم چطور خسته نمیشه از این همه پیام بی جوابی که میگیره!
گفتم:چی میگی؟
محراب کمی دست دست کرد و بعد گفت:چیزه..میگم دیالوگا چطور بود؟
با بیخیالی گفتم:اره اره خوب بود عالی بود
محراب کمی تعجب کرد و گفت:دیشب که گفتی همرو عوض کن خیلی مزخرفن
اه ول کن دیگه سیریش..
با بیحوصلگی گفتم:نمیدونم دوباره باید چک کنم
که تو همین حین استاد اومد و فرشته نجاتم شد
__________________________________________________________
هرچقدر بیشتر انرژی بدید بیشتر پارت میزارم🎭😭
۵.۷k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.