卩卂尺ㄒ3
(فراموش شده)
(شب)
بلند شدم و رفتم برای شام
زفتم سر میز نشستم و داشتم با غذام بازی میکردم
کلافه بودم که چکار کنم
توی فکر بودم که جین زد به پام
گفتم:ها؟...چیه؟
گفت:بابا الان یه سوالی ازت پرسید
روم رو کردم به دایی و گفتم:ببخشید متوجه نشدم
دایی گفت:کیمورا حواست کجاست؟
گفتم:ببخشید دایی...فکرم درگیره
گفت:بعد ازشام بیا توی اتاقم کارت دارم
گفتم:ها؟؟....بله چشم
هممون شام خوردیم و دایی رفت توی اتاق کارش
بعدش منم بلند شدم ورفتم دم در اتاقش و در زدم
گفت:بفرمایید
رفتم داخل
بعدش اشاره کرد به مبل جلوی میز کارش وگفت:بیا اینجا بشین
گفتم:اوهم...باشه رفتم روی مبل نشستم
دایی اومد روبروم نشست و بعدش دستم رو گرفت و گفت:عزیزم مشکلی داری نه؟...مشخصه که یه مشکلی هست
سرم پایین بود نگاه کردم بهش و دستم رو از دستش کشیدم گفتم:نه دایی مشکلی نیست ....فقط فکرم دگیر کاره
گفت:خب چیشده؟برام تعریف کن
جریان رو براش گفتم
گفت:به دلت گوش کن ببین اون چی میگه ...معلومه که اگر مدیر بخش فنی بشی بهتر از یه منشیه اما بخاطر پول میخوای شرکت اقای کیم رو ول کنی؟
گفتم:دقیقا مشکل منم همینه
گفت:گفتم که به قلبت گوش کن و ببین اون چی میگه
گفتم:باشه ...لبخند زدم و ادامه دادم:ممنونم
یهو یه رعد و برق زد جیغ کشیدم و دستم رو گذاشتم روی گوشم و چشامو بستم
دایی اومد بغلم کرد و گفت:چیزی نیست؟بعد خندیدی و ادامه داد:توهم مثب مامانت فوبیای رعد و برق داری ؟
اشک توی چشمام جمع شد و از بغلش اومدم بیرون با صدای بغض الود گفتم"اون شبی.....اون شبی که (گریش گرفت)مامان مرد هم ...رعد و برق میزد(گریه)
مهای روی صورتم رو زد کنار و گونم رو بوسید
گفت:دورت بگردم ...گریه نکن ...گذشت دیگه ....
اومد کنارم نشست و منو در اغوشش گرفت موهام رو نوازش کرد گفت:هیشششش....اروم باش
بعد از چند دقیقه از بغلش اومدم بیرون و گونش رو بوسیدم ور فتم بیرون که برم توی اتاقم و بخوابم
رفتم لباسام رو عوض کردم و رفتم توی رخت خواب
(ساعت 3 صبح)
با صدای رعد و برق از خواب پریدم یه جیغ کوتاه زدم و گزیم گرفت
از تخت اومدم پایین و رفتم کنار پنجره و گوشام رو گرفتم و گریه کردم در اتاقم بار شد جین بود اومد سمتم و بغلم کرد رفتم توی بغلش و گربخ شدت گرفت
موهام رو نوازش کرد و گفت:هیششش...اروم باش....چیشده ؟
گفتم:جین من ....هق...هق میترسم....بیرون ...هق...داره....هق....داره....رعد و برق....هق...میز....هق...هق..میزنه
گفت:باشه چیزی نیست که بلندشو بگیر بخواب از چیزی هم نترس
گفتم:اوپاااا میشه بیام پیش تو بخوابم؟
گفت:هاااا؟؟پیش من؟
گفتم:یاااا.....اون چیزی که فکر میکنی نیست ...فقط میترسم
گفت:باشه باشه بیا پیشم بخواب
رفتیم توی اتاقش و من رفتم یه طرف تخت دراز کشیدم
جین اومد کنارم دراز کشید و روش رو بهم کرد و ملافه رو داد رومون ملافش بوی عطرش رو میداد
نزدیک ترش شدم و گفتم:بغلم کن...
گفت:چی؟؟
گفتم:میگم که بغلم کن مثل صبحی
اومد نزدیکم و دستاش رو دور کرمرم حلقه کرد و منو کشود طرف خودش سرم رو فشرد به سینش وو موهام رو نوازش کرد
دوباره رعد و برق زد که جین رو محکم بغل کردم و و لباسش رو توی ستم مشت کردم
جین گفت:هیشششش...چیزی نیست
سرم رو بوسید ...بعد از چند دقیقه خوابم برد
(فردا)
رفتم صبحانه خوردم و بعد بعد لباس پوشیدم و رفتم شرکت
رفتم پشت میزم نشستم
اقای کیم بعد از چند دقیقه اومد
بلند شدم و تعظیم کردم .یه نگاه بهم انداخت و گفت:تو...بیا تو دفتم
گفتم:چشم .بعد بعد از اینکه رفت داخل رفتم در زدم و وارد شدم ...
اشاره کرد به مبل و بهم گفت:بشین
رفتم نشستم و سرم پایین بود
گفت:منو ببین
نگاه کردم توی چشماش
گفت:میخوای بری پیش اون؟
گفتم:کی منظورتونه؟
گفت:همون مردی که دیروز اومده بود
گفتم:من برام پول و مقام مهم نیست ....بخاطر پول دوست ندارم از پیش شما برم
گفت:اگه تو بری به نفع منه.....چرا همیشه دوست داری به من ضرر بزنی؟
بغضم گرفت گفتم:اگه میخواین میرم
بلند شدم و رفتم بیرون
مرتیکه ی عوضیییییییییییییی
رفتم وسایلم رو بردارم تا به ارزوش زود تر برسه
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که از اتاق اومد بیرون
داشتم اروم اشک میریختم
گفت:چکار میکنی؟
موهام روی صورتم بود بدون توجه بهش همینجور خشن جمع کردم وسایلم رو
گفت:مگه با تو نیستم؟؟؟
دوباره جوابش رو ندادم
اومد نزدیکم و دوطرف شونم رو گرفت و منو روبروی خوش گرفت سرم پایین بود و موهام هم صورتم رو گرفته بودند
دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو گرفت بالا
گفت:داری گریه میکنی؟
گفتم:مگه برای شما اهمیتیم دارع؟
دستش رو برداشت و با شستش اشکمام رو پاک کرد....
(شب)
بلند شدم و رفتم برای شام
زفتم سر میز نشستم و داشتم با غذام بازی میکردم
کلافه بودم که چکار کنم
توی فکر بودم که جین زد به پام
گفتم:ها؟...چیه؟
گفت:بابا الان یه سوالی ازت پرسید
روم رو کردم به دایی و گفتم:ببخشید متوجه نشدم
دایی گفت:کیمورا حواست کجاست؟
گفتم:ببخشید دایی...فکرم درگیره
گفت:بعد ازشام بیا توی اتاقم کارت دارم
گفتم:ها؟؟....بله چشم
هممون شام خوردیم و دایی رفت توی اتاق کارش
بعدش منم بلند شدم ورفتم دم در اتاقش و در زدم
گفت:بفرمایید
رفتم داخل
بعدش اشاره کرد به مبل جلوی میز کارش وگفت:بیا اینجا بشین
گفتم:اوهم...باشه رفتم روی مبل نشستم
دایی اومد روبروم نشست و بعدش دستم رو گرفت و گفت:عزیزم مشکلی داری نه؟...مشخصه که یه مشکلی هست
سرم پایین بود نگاه کردم بهش و دستم رو از دستش کشیدم گفتم:نه دایی مشکلی نیست ....فقط فکرم دگیر کاره
گفت:خب چیشده؟برام تعریف کن
جریان رو براش گفتم
گفت:به دلت گوش کن ببین اون چی میگه ...معلومه که اگر مدیر بخش فنی بشی بهتر از یه منشیه اما بخاطر پول میخوای شرکت اقای کیم رو ول کنی؟
گفتم:دقیقا مشکل منم همینه
گفت:گفتم که به قلبت گوش کن و ببین اون چی میگه
گفتم:باشه ...لبخند زدم و ادامه دادم:ممنونم
یهو یه رعد و برق زد جیغ کشیدم و دستم رو گذاشتم روی گوشم و چشامو بستم
دایی اومد بغلم کرد و گفت:چیزی نیست؟بعد خندیدی و ادامه داد:توهم مثب مامانت فوبیای رعد و برق داری ؟
اشک توی چشمام جمع شد و از بغلش اومدم بیرون با صدای بغض الود گفتم"اون شبی.....اون شبی که (گریش گرفت)مامان مرد هم ...رعد و برق میزد(گریه)
مهای روی صورتم رو زد کنار و گونم رو بوسید
گفت:دورت بگردم ...گریه نکن ...گذشت دیگه ....
اومد کنارم نشست و منو در اغوشش گرفت موهام رو نوازش کرد گفت:هیشششش....اروم باش
بعد از چند دقیقه از بغلش اومدم بیرون و گونش رو بوسیدم ور فتم بیرون که برم توی اتاقم و بخوابم
رفتم لباسام رو عوض کردم و رفتم توی رخت خواب
(ساعت 3 صبح)
با صدای رعد و برق از خواب پریدم یه جیغ کوتاه زدم و گزیم گرفت
از تخت اومدم پایین و رفتم کنار پنجره و گوشام رو گرفتم و گریه کردم در اتاقم بار شد جین بود اومد سمتم و بغلم کرد رفتم توی بغلش و گربخ شدت گرفت
موهام رو نوازش کرد و گفت:هیششش...اروم باش....چیشده ؟
گفتم:جین من ....هق...هق میترسم....بیرون ...هق...داره....هق....داره....رعد و برق....هق...میز....هق...هق..میزنه
گفت:باشه چیزی نیست که بلندشو بگیر بخواب از چیزی هم نترس
گفتم:اوپاااا میشه بیام پیش تو بخوابم؟
گفت:هاااا؟؟پیش من؟
گفتم:یاااا.....اون چیزی که فکر میکنی نیست ...فقط میترسم
گفت:باشه باشه بیا پیشم بخواب
رفتیم توی اتاقش و من رفتم یه طرف تخت دراز کشیدم
جین اومد کنارم دراز کشید و روش رو بهم کرد و ملافه رو داد رومون ملافش بوی عطرش رو میداد
نزدیک ترش شدم و گفتم:بغلم کن...
گفت:چی؟؟
گفتم:میگم که بغلم کن مثل صبحی
اومد نزدیکم و دستاش رو دور کرمرم حلقه کرد و منو کشود طرف خودش سرم رو فشرد به سینش وو موهام رو نوازش کرد
دوباره رعد و برق زد که جین رو محکم بغل کردم و و لباسش رو توی ستم مشت کردم
جین گفت:هیشششش...چیزی نیست
سرم رو بوسید ...بعد از چند دقیقه خوابم برد
(فردا)
رفتم صبحانه خوردم و بعد بعد لباس پوشیدم و رفتم شرکت
رفتم پشت میزم نشستم
اقای کیم بعد از چند دقیقه اومد
بلند شدم و تعظیم کردم .یه نگاه بهم انداخت و گفت:تو...بیا تو دفتم
گفتم:چشم .بعد بعد از اینکه رفت داخل رفتم در زدم و وارد شدم ...
اشاره کرد به مبل و بهم گفت:بشین
رفتم نشستم و سرم پایین بود
گفت:منو ببین
نگاه کردم توی چشماش
گفت:میخوای بری پیش اون؟
گفتم:کی منظورتونه؟
گفت:همون مردی که دیروز اومده بود
گفتم:من برام پول و مقام مهم نیست ....بخاطر پول دوست ندارم از پیش شما برم
گفت:اگه تو بری به نفع منه.....چرا همیشه دوست داری به من ضرر بزنی؟
بغضم گرفت گفتم:اگه میخواین میرم
بلند شدم و رفتم بیرون
مرتیکه ی عوضیییییییییییییی
رفتم وسایلم رو بردارم تا به ارزوش زود تر برسه
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که از اتاق اومد بیرون
داشتم اروم اشک میریختم
گفت:چکار میکنی؟
موهام روی صورتم بود بدون توجه بهش همینجور خشن جمع کردم وسایلم رو
گفت:مگه با تو نیستم؟؟؟
دوباره جوابش رو ندادم
اومد نزدیکم و دوطرف شونم رو گرفت و منو روبروی خوش گرفت سرم پایین بود و موهام هم صورتم رو گرفته بودند
دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو گرفت بالا
گفت:داری گریه میکنی؟
گفتم:مگه برای شما اهمیتیم دارع؟
دستش رو برداشت و با شستش اشکمام رو پاک کرد....
۷.۶k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.