{ Part 4 }
{ Part 4 }
سو آه : یونگی بیا اتاق میخوام باهات حرف بزنم
یونگی : باشه
یونگی و داداشش رفتن اتاق هر دوشون نشستن رویه مبل داداش یونگی که به فکره داداشش بود بخاطر همین بهش گفت
سو آه : یونگی تو باید این کاره شرکتو قبول کنی
یونگی: اما یون سو
داداش یونگی : تو باید بری دنبال آرزوت اول برو شرکت بعد چند مدت برو سئول
یونگی: پدر اجازه نمیده
سو آه : باهم دیگه یجوری حلش میکنیم اول تو برو شرکت اونجا شروع به کار بکن بعد چند مدت از این دائگو برو سئول
یونگی خیلی خوشحال شد بخاطر اینکه به ارزوش میرسه اما از طرفی هم ناراحت بود بخاطر اینکه دوستش یون سو اینجا تنها می مونه چون تنها کسی که یون سو داشت یونگی بود مادرش که از دخترش یون سو متنفر بود ولی داداشش دائه سو یون سو رو دوست داره
سو آه : یونگی تصمیمه تو گرفتی
یونگی: اره تصمیمم رو گرفتم
سو آه : خوب تصمیمت چیه
یونگی: میخوام برم شرکت بعد از اونم میرم سئول
سو آه : آفرین داداش کوچولویه من تصمیمه درست گرفتی
شب شد یون سو تویه پیتزا فروشی بود منتظر یونگی بود از وقت نهار تا حالا نیومده بود پیتزا فروشی یون سو خیلی نگرانش بود گوشیش رو هم جواب نمیداد
ساعت 11:30 شب شد دونگ پیتزافروشی رو بست یون سو هم به سمته خونش حرکت کرد تو راه همش به یونگی فکر میکرد که کجاست نکنه اتفاقی براش افتاده باشه رسید خونش عموش نبود داداشش هم نبود فقط مادرش هم رفته بود بیرون یون سو تویه سالون نشست همش فکر یونگی بود با صدای در از فکر یونگی اومد بیرون
بلند شد رفت درو باز کرد با دیدن اون ادمای که جلوی در بودن یکم ترسید
یکی از اون ادمای ناشناس اومد جلوی یون سو وایستاد و بهش گفت
¿ : به اون هونگ عوضی بگو اگه تا دو روزه دیگه پولو نیاره رئیس همیه خانوادشو میکشم
ات با اینکه ترسیده بود اما ترسشو نشون نداد و با اعتماد به نفس بهش رو کرد و گفت
ات: ما هیچ ربطی به عموم نداریم اگه بلای سره داداشم یا مادرم بیارین من میدونم و شما
¿: فقط دو روز وقت دارین اگه پوله رئیس مون رو نیارین همه تون رو میکشه
ات: مگه شما ها کی هستین ها من میرم شکایت میکنم تا پولیس شما رو بگیره
¿: زود برو به هونگ بگو بیاد بیرون
ات: اون اینجا نیست رفته بیرون
¿: بیا ما رو ببره پیشش
ات با خودش فکر کرد که اگه اینجا بمونه قطعا اینا میکشنش خبر هم نداره که عموش کجاست پس تصمیم گرفت بهشون دورغ بگه و فرار کنه
ات: باشه شما رو میبرم پیشش
¿: حرکت کن
ات رو هول داد به و بهش گفت که اونا رو ببرن میشه هونگ یعنی عموی ات
ات همینکه از حیات خونه رفتم بیرون پا به فرار گذاشت و از اون مردهای که اسلحه داشتن فرار کرد و شروع به دویدن کرد اونا هم افتادن دنبالش ات با تمام سرعتش میدوید خیلی هم ترسیده بود
اونا ها به طرفش شلیک کردن و این باعث شد ات بیافته زمین و زانو هاش و کف دستاش زخمی شدن کم مونده بود اونا ها بهش برسن ات نمی تونست بلند شه
شرط ها
20 لایک 20 کامنت
373 عضویت
¿منتظر باشید ¿
سو آه : یونگی بیا اتاق میخوام باهات حرف بزنم
یونگی : باشه
یونگی و داداشش رفتن اتاق هر دوشون نشستن رویه مبل داداش یونگی که به فکره داداشش بود بخاطر همین بهش گفت
سو آه : یونگی تو باید این کاره شرکتو قبول کنی
یونگی: اما یون سو
داداش یونگی : تو باید بری دنبال آرزوت اول برو شرکت بعد چند مدت برو سئول
یونگی: پدر اجازه نمیده
سو آه : باهم دیگه یجوری حلش میکنیم اول تو برو شرکت اونجا شروع به کار بکن بعد چند مدت از این دائگو برو سئول
یونگی خیلی خوشحال شد بخاطر اینکه به ارزوش میرسه اما از طرفی هم ناراحت بود بخاطر اینکه دوستش یون سو اینجا تنها می مونه چون تنها کسی که یون سو داشت یونگی بود مادرش که از دخترش یون سو متنفر بود ولی داداشش دائه سو یون سو رو دوست داره
سو آه : یونگی تصمیمه تو گرفتی
یونگی: اره تصمیمم رو گرفتم
سو آه : خوب تصمیمت چیه
یونگی: میخوام برم شرکت بعد از اونم میرم سئول
سو آه : آفرین داداش کوچولویه من تصمیمه درست گرفتی
شب شد یون سو تویه پیتزا فروشی بود منتظر یونگی بود از وقت نهار تا حالا نیومده بود پیتزا فروشی یون سو خیلی نگرانش بود گوشیش رو هم جواب نمیداد
ساعت 11:30 شب شد دونگ پیتزافروشی رو بست یون سو هم به سمته خونش حرکت کرد تو راه همش به یونگی فکر میکرد که کجاست نکنه اتفاقی براش افتاده باشه رسید خونش عموش نبود داداشش هم نبود فقط مادرش هم رفته بود بیرون یون سو تویه سالون نشست همش فکر یونگی بود با صدای در از فکر یونگی اومد بیرون
بلند شد رفت درو باز کرد با دیدن اون ادمای که جلوی در بودن یکم ترسید
یکی از اون ادمای ناشناس اومد جلوی یون سو وایستاد و بهش گفت
¿ : به اون هونگ عوضی بگو اگه تا دو روزه دیگه پولو نیاره رئیس همیه خانوادشو میکشم
ات با اینکه ترسیده بود اما ترسشو نشون نداد و با اعتماد به نفس بهش رو کرد و گفت
ات: ما هیچ ربطی به عموم نداریم اگه بلای سره داداشم یا مادرم بیارین من میدونم و شما
¿: فقط دو روز وقت دارین اگه پوله رئیس مون رو نیارین همه تون رو میکشه
ات: مگه شما ها کی هستین ها من میرم شکایت میکنم تا پولیس شما رو بگیره
¿: زود برو به هونگ بگو بیاد بیرون
ات: اون اینجا نیست رفته بیرون
¿: بیا ما رو ببره پیشش
ات با خودش فکر کرد که اگه اینجا بمونه قطعا اینا میکشنش خبر هم نداره که عموش کجاست پس تصمیم گرفت بهشون دورغ بگه و فرار کنه
ات: باشه شما رو میبرم پیشش
¿: حرکت کن
ات رو هول داد به و بهش گفت که اونا رو ببرن میشه هونگ یعنی عموی ات
ات همینکه از حیات خونه رفتم بیرون پا به فرار گذاشت و از اون مردهای که اسلحه داشتن فرار کرد و شروع به دویدن کرد اونا هم افتادن دنبالش ات با تمام سرعتش میدوید خیلی هم ترسیده بود
اونا ها به طرفش شلیک کردن و این باعث شد ات بیافته زمین و زانو هاش و کف دستاش زخمی شدن کم مونده بود اونا ها بهش برسن ات نمی تونست بلند شه
شرط ها
20 لایک 20 کامنت
373 عضویت
¿منتظر باشید ¿
۳۹۱
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.