*پارت اول*
روی مبل نشسته بودی. از استرس ناخناتو میجوییدی و تند تند پاهاتو تکون میدادی.
اومد کنارت نشست.
-بیب...چرا انقدر مضطربی؟؟
+حس خوبی به ماموریت فردات ندارم...میترسم اتفاقی برات بیوفته!
دستت رو گرفت.
-اتفاقی برای من نمیوفته باشه؟!
+نامجون...جوری رفتار نکن که انگار برات مهم نیست.
آروم بغلت کرد و سرت رو گذاشت رو سینش. کنار گوشت زمزمه کرد:
-این ماموریت حتی اگه سخت باشه برای من مثل آب خوردنه...نگران نباش
لاله ی گوشِت رو بوسید و محکم تر بغلت کرد.
ناخواسته یه اشک مزاحم از گوشه چشمت چکید. دستاتو دور کمرش حلقه کردی اجازه داد تا اشکات صورتت رو پر کنن.
از خودش جدات کرد و به صورتت نگاه کرد.
-ا.ت گریه میکنی؟!
+دست خودم نیست...خیلی نگرانتم.
-بهت قول میدم فردا سالم و سرحال میام پیشت...توام قول بده دیگه گریه نمیکنی!
آروم سرت رو تکون دادی.
چشمای خیست رو بوسید و دوباره بغلت کرد.
-بیا بریم بخوابیم. دیروقته.
از بغلش اومدی بیرون و باهم به سمت اتاق خوابتون رو رفتین.
روی تخت دراز کشید و دستاش رو باز کرد تا بری بغلش...توام کنارش دراز کشیدی و خودت رو بین بازوهاش گم کردی.
سعی میکردی خوابی ولی افکار منفیت اجازه خواب رو بهت نمیدادن.
بیش از حد نگرانش بودی و ذهنت پر بود از جمالتی مثل " اگه زخمی بشه چی؟" یا "نکنه از دستش بدم؟" و هزاران جمالت دبگه
که حتی با فکر کردن بهشون هم وحشت میکردی.
سعی کردی افکارت رو پس بزنی و نگرانی رو از خودت دور کنی. وقتی نامجون بهت قولی میداد حتما عملیش میکرد.
نفس عمیقی کشیدی و سرت رو بیشتر به سینش فشار دادی...
آروم چشمات رو باز کردی...نور خورشید از پنجره باز به اتاق میتابید و چشمات رو اذیت میکرد.
دوباره چشمات رو بستی و بلند شدی. نگاهی به کنارت انداختی که متوجه نبودش شدی.
آهی کشیدی و با دستات موهات رو عقب دادی.
از رو تخت پایین اومدی و به طرف آشپزخونه رفتی. صبحانه آماده بود.
حدس اینکه طبق عادتش قبل رفتن برات صبحانه درست کرده زیاد سخت نبود.
صندلی رو عقب کشیدی و روش نشستی. که توجهت به کاغذ کوچیکی جلب شد.
برش داشتی و خوندیش.
"مجبور شدم زودتر برم و اونقدر معصوم خوابیده بودی که دلم نیومد بیدات کنم...غذاتو خوب بخور تا شب که برمیگردم جون داشته باشی. دوستت دارم!"
با خوندنش دوباره بغض به گلوت چنگ زد. ناخناش رو محکم تو گلوت فرو میبرد که نتونستی تحمل کنی و زدی زیر گریه...درحالی که بهش قول داده بودی دیگه گریه نکنی.
نمیدونستی برای چی انقدر نگرانی...اون هربار از سخت ترین ماموریت هاش هم سالم اومده بود بیرون و این یکی هم یه ماموریت بود مثل قبلیا.
اشکاتو پاک کردی و مشغول خوردن شدی. اگه میومد خونه و میفهمید که غذا نخوردی قطعا تنبیه سختی برات در نظر میگرفت.
اومد کنارت نشست.
-بیب...چرا انقدر مضطربی؟؟
+حس خوبی به ماموریت فردات ندارم...میترسم اتفاقی برات بیوفته!
دستت رو گرفت.
-اتفاقی برای من نمیوفته باشه؟!
+نامجون...جوری رفتار نکن که انگار برات مهم نیست.
آروم بغلت کرد و سرت رو گذاشت رو سینش. کنار گوشت زمزمه کرد:
-این ماموریت حتی اگه سخت باشه برای من مثل آب خوردنه...نگران نباش
لاله ی گوشِت رو بوسید و محکم تر بغلت کرد.
ناخواسته یه اشک مزاحم از گوشه چشمت چکید. دستاتو دور کمرش حلقه کردی اجازه داد تا اشکات صورتت رو پر کنن.
از خودش جدات کرد و به صورتت نگاه کرد.
-ا.ت گریه میکنی؟!
+دست خودم نیست...خیلی نگرانتم.
-بهت قول میدم فردا سالم و سرحال میام پیشت...توام قول بده دیگه گریه نمیکنی!
آروم سرت رو تکون دادی.
چشمای خیست رو بوسید و دوباره بغلت کرد.
-بیا بریم بخوابیم. دیروقته.
از بغلش اومدی بیرون و باهم به سمت اتاق خوابتون رو رفتین.
روی تخت دراز کشید و دستاش رو باز کرد تا بری بغلش...توام کنارش دراز کشیدی و خودت رو بین بازوهاش گم کردی.
سعی میکردی خوابی ولی افکار منفیت اجازه خواب رو بهت نمیدادن.
بیش از حد نگرانش بودی و ذهنت پر بود از جمالتی مثل " اگه زخمی بشه چی؟" یا "نکنه از دستش بدم؟" و هزاران جمالت دبگه
که حتی با فکر کردن بهشون هم وحشت میکردی.
سعی کردی افکارت رو پس بزنی و نگرانی رو از خودت دور کنی. وقتی نامجون بهت قولی میداد حتما عملیش میکرد.
نفس عمیقی کشیدی و سرت رو بیشتر به سینش فشار دادی...
آروم چشمات رو باز کردی...نور خورشید از پنجره باز به اتاق میتابید و چشمات رو اذیت میکرد.
دوباره چشمات رو بستی و بلند شدی. نگاهی به کنارت انداختی که متوجه نبودش شدی.
آهی کشیدی و با دستات موهات رو عقب دادی.
از رو تخت پایین اومدی و به طرف آشپزخونه رفتی. صبحانه آماده بود.
حدس اینکه طبق عادتش قبل رفتن برات صبحانه درست کرده زیاد سخت نبود.
صندلی رو عقب کشیدی و روش نشستی. که توجهت به کاغذ کوچیکی جلب شد.
برش داشتی و خوندیش.
"مجبور شدم زودتر برم و اونقدر معصوم خوابیده بودی که دلم نیومد بیدات کنم...غذاتو خوب بخور تا شب که برمیگردم جون داشته باشی. دوستت دارم!"
با خوندنش دوباره بغض به گلوت چنگ زد. ناخناش رو محکم تو گلوت فرو میبرد که نتونستی تحمل کنی و زدی زیر گریه...درحالی که بهش قول داده بودی دیگه گریه نکنی.
نمیدونستی برای چی انقدر نگرانی...اون هربار از سخت ترین ماموریت هاش هم سالم اومده بود بیرون و این یکی هم یه ماموریت بود مثل قبلیا.
اشکاتو پاک کردی و مشغول خوردن شدی. اگه میومد خونه و میفهمید که غذا نخوردی قطعا تنبیه سختی برات در نظر میگرفت.
۳۵.۶k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.