نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 40)
( تو راه)
ات: دیشب عجب بارونی میومد ها.....
یونگی: اره..... ولی حال داد خیس شدیم.... ( خنده)
ات: اره من خیس شدن تو بارون دوست دارم....
یونگی: ( لبخند).....
ات ویو
درحال راه رفتن بودیم که......
لیسا: به به سلام.....
یونگی: چی میخوای؟.... ( سرد)
لیسا: اومم هیچی.....
ات: تو میدونی بقیه کجان؟
لیسا: اره .... فقط یه سری سمت راست و یه سری سمت چپ....
ات: خب..... یونگی میگم من میرم سمت راست پیداشون میکنم توعم برو سمت چپ که پیدا کردیم همرو همه بریم کلبه جمع شیم.....
یونگی: باشه فقط یه لحظه بیا.....
( ات رفت نزدیک یونگی و یونگی ات رو کشید بغلش و اروم دم گوشش گفت)
یونگی: نمیشه بهش اعتماد کرد.....
ات: ولی شاید راس بگه..... ریسکه دیگه
یونگی: باشه فقط مراقب خودت باش....
ات: باشه......
ات ویو
با یونگی خدافظی کردیم و من رفتم سمت راست و یونگی سمت چپ....... همینطور در حال راه رفتن بودم و تصمیم گرفتم چند تا از خودم عکس بندازم...... کنار یه درختی وایستادم و چند تا عکس انداختم...... چشمم افتاد به یه چاله...... رفتم اونجا و تاریک بود اصلا چیزی معلوم نبود..... خم شدم و چند تا سنگ انداختم ولی صدایی نشنیدم که یهو یه نفر منو هول داد و افتادم تو چاه و دیگه سیاهی.....
لیسا ویو
بهترین موقعیت بود برای جدایی این دونفر...... بهتره گولشون بزنم....... ( بعد اون حرفا)..... ات تعقیب کردم و دیدم رفت سمت یه چاهی..... دیدم که خم شد و منم از فرصت استفاده کردم و رفتم هولش دادم..... حالا دیگه از شرش خلاص شدم...... اینجوری راحتر میتونم کنار یونگی باشم....... ( خنده های شیطانی)
یونگی ویو
رفتم سمت چپ و کسی نبود اصلا هیچ کس پیدا نکردم و هر چقدرم به ات زنگ میزدم جواب نمیداد......با خودم گفتم حتما رفته به کلبه..... رفتم اونجا و بچه هارو پیدا کردم ولی ات اونجا نبود..... چند بار زنگ زدم ولی بازم جواب نداد...... خیلی نگرانش شده بودم..... رفتم سراغ لیسا
یونگی: هی لیسا..... ( سرد)
لیسا: جانم....
یونگی: ات کجاست؟.... ( سرد)
لیسا: نمیدونم.....
یونگی: لیسا زر مفت نزن اخرین بار ات با تو بود...... ( داد و عصبانی)
جیمین: یونگی اروم باش.....
یونگی: تو بودی که به ما مسیر نشون دادی...... ای عوضی کثافت دوباره گولمون زدی بگو ات کجاست.....
لیسا: من نمیدونممم.....
یونگی: نمیگی نه؟.....
( یونگی رفت سمت لیسا و موهاشو گرفت و کشون کشون برد سمت بالا پشت بوم....... از گردن لیسا گرفت و رو لبه نگهش داشت و لیسا جون میداد داشت خفه میشد)
یونگی: یبار دیگه ازت میپرسم...... بگو ات کجاست؟!.... ( عصبی داد)
لیسا: ا.... اون..... ا... افتاد.... ت.... ت... تو.... چاه....
ادامه اش تو کامنتا....
(𝙋𝙖𝙧𝙩 40)
( تو راه)
ات: دیشب عجب بارونی میومد ها.....
یونگی: اره..... ولی حال داد خیس شدیم.... ( خنده)
ات: اره من خیس شدن تو بارون دوست دارم....
یونگی: ( لبخند).....
ات ویو
درحال راه رفتن بودیم که......
لیسا: به به سلام.....
یونگی: چی میخوای؟.... ( سرد)
لیسا: اومم هیچی.....
ات: تو میدونی بقیه کجان؟
لیسا: اره .... فقط یه سری سمت راست و یه سری سمت چپ....
ات: خب..... یونگی میگم من میرم سمت راست پیداشون میکنم توعم برو سمت چپ که پیدا کردیم همرو همه بریم کلبه جمع شیم.....
یونگی: باشه فقط یه لحظه بیا.....
( ات رفت نزدیک یونگی و یونگی ات رو کشید بغلش و اروم دم گوشش گفت)
یونگی: نمیشه بهش اعتماد کرد.....
ات: ولی شاید راس بگه..... ریسکه دیگه
یونگی: باشه فقط مراقب خودت باش....
ات: باشه......
ات ویو
با یونگی خدافظی کردیم و من رفتم سمت راست و یونگی سمت چپ....... همینطور در حال راه رفتن بودم و تصمیم گرفتم چند تا از خودم عکس بندازم...... کنار یه درختی وایستادم و چند تا عکس انداختم...... چشمم افتاد به یه چاله...... رفتم اونجا و تاریک بود اصلا چیزی معلوم نبود..... خم شدم و چند تا سنگ انداختم ولی صدایی نشنیدم که یهو یه نفر منو هول داد و افتادم تو چاه و دیگه سیاهی.....
لیسا ویو
بهترین موقعیت بود برای جدایی این دونفر...... بهتره گولشون بزنم....... ( بعد اون حرفا)..... ات تعقیب کردم و دیدم رفت سمت یه چاهی..... دیدم که خم شد و منم از فرصت استفاده کردم و رفتم هولش دادم..... حالا دیگه از شرش خلاص شدم...... اینجوری راحتر میتونم کنار یونگی باشم....... ( خنده های شیطانی)
یونگی ویو
رفتم سمت چپ و کسی نبود اصلا هیچ کس پیدا نکردم و هر چقدرم به ات زنگ میزدم جواب نمیداد......با خودم گفتم حتما رفته به کلبه..... رفتم اونجا و بچه هارو پیدا کردم ولی ات اونجا نبود..... چند بار زنگ زدم ولی بازم جواب نداد...... خیلی نگرانش شده بودم..... رفتم سراغ لیسا
یونگی: هی لیسا..... ( سرد)
لیسا: جانم....
یونگی: ات کجاست؟.... ( سرد)
لیسا: نمیدونم.....
یونگی: لیسا زر مفت نزن اخرین بار ات با تو بود...... ( داد و عصبانی)
جیمین: یونگی اروم باش.....
یونگی: تو بودی که به ما مسیر نشون دادی...... ای عوضی کثافت دوباره گولمون زدی بگو ات کجاست.....
لیسا: من نمیدونممم.....
یونگی: نمیگی نه؟.....
( یونگی رفت سمت لیسا و موهاشو گرفت و کشون کشون برد سمت بالا پشت بوم....... از گردن لیسا گرفت و رو لبه نگهش داشت و لیسا جون میداد داشت خفه میشد)
یونگی: یبار دیگه ازت میپرسم...... بگو ات کجاست؟!.... ( عصبی داد)
لیسا: ا.... اون..... ا... افتاد.... ت.... ت... تو.... چاه....
ادامه اش تو کامنتا....
۹.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.