فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p30
*از زبان می چا*
بیدار شدم... دیگه کابوسی نمیدیدم... تموم شد؟ چقدر خوب... این شیش ماه خواب درست حسابی نداشتم... یهو دیدم ته اومد داخل...
گفت: بیدار شدی پرنسس؟
گفتم: اره
گفت: بهتری؟
گفتم: کم کمکی
گفت: پس باید خوب خوبت کنم! لباسا رو جمع کن بریم خونه بعدشم یه جایی
ذوق زده شدم! یعنی کجا میخواد ببرتم... یاد مدرک ها افتادم و گفتم: مدرک؟
گفت: همون دیگه.. باید صبر کنی
با ذوق لباس پوشیدم و رفتیم خداحافظی کنیم
گفتم: عمو جون! خیلی ممنون بابت کمک هاتون!
گفت: قابلی نداشت! اگه برای رفتن به کره کمک خواستی حتما خبرم کن
رفتم بغل زن عموم و راه افتادیم و رفتیم سمت عمارت.... وسایلا رو گذاشتیم... تهیونگ به یکی زنگ زد و گفت بیاد کافه... رفتیم به یه کافه و من اونجا یه زن و مردی رو ملاقات کردم
گفتم: سلام، شماها کی هستین؟
گفتن: سلام بانوی عمارت پارک... ما دستیاران جناب یونگ هستیم
وقتی اسم یونگ رو گفتن، انگار دنیا رو بهم دادن..
گفتم: یونگ حالش خوبه... چه بلایی سر باندم اومد؟
خانومه گفت: اولن اینکه کسان زیادی سر اون جنگ زنده نموندن... فقط میدونم که بانو چوی یوجین چان هوا و جهیونگ رو با خودش برده...
گفتم: کجا برده؟
گفت: عمارت خودش... پدربزرگ شما فوت کردن و چوی یوجین با تمام اموال آقا فرار کردن و جناب یونگ هم
گفتم: یونگ چی؟
گفت: جناب یونگ مرده
وقتی اینو گفتن انگار دنیا رو سرم خراب شد... یعنی چی؟ یونگ مرد؟ توی جنگ کشته شد؟
گفت: جناب یونگ توی جنگ کشته شدن... ما اومدیم بهتون بگیم که هرچه سریع تر خانم بونگ چا و جناب ته یان زو پیدا کنین تا برگردیم کره ی جنوبی..... ما افرادمون کاملا آمادن که به شما خدمت کنن
*دنبال کردن kim_misan فراموش نشه.... 10مرداد فیک جدیدمون توی پیج این دوست گل اپ میشه پس منتظر باشین*
بیدار شدم... دیگه کابوسی نمیدیدم... تموم شد؟ چقدر خوب... این شیش ماه خواب درست حسابی نداشتم... یهو دیدم ته اومد داخل...
گفت: بیدار شدی پرنسس؟
گفتم: اره
گفت: بهتری؟
گفتم: کم کمکی
گفت: پس باید خوب خوبت کنم! لباسا رو جمع کن بریم خونه بعدشم یه جایی
ذوق زده شدم! یعنی کجا میخواد ببرتم... یاد مدرک ها افتادم و گفتم: مدرک؟
گفت: همون دیگه.. باید صبر کنی
با ذوق لباس پوشیدم و رفتیم خداحافظی کنیم
گفتم: عمو جون! خیلی ممنون بابت کمک هاتون!
گفت: قابلی نداشت! اگه برای رفتن به کره کمک خواستی حتما خبرم کن
رفتم بغل زن عموم و راه افتادیم و رفتیم سمت عمارت.... وسایلا رو گذاشتیم... تهیونگ به یکی زنگ زد و گفت بیاد کافه... رفتیم به یه کافه و من اونجا یه زن و مردی رو ملاقات کردم
گفتم: سلام، شماها کی هستین؟
گفتن: سلام بانوی عمارت پارک... ما دستیاران جناب یونگ هستیم
وقتی اسم یونگ رو گفتن، انگار دنیا رو بهم دادن..
گفتم: یونگ حالش خوبه... چه بلایی سر باندم اومد؟
خانومه گفت: اولن اینکه کسان زیادی سر اون جنگ زنده نموندن... فقط میدونم که بانو چوی یوجین چان هوا و جهیونگ رو با خودش برده...
گفتم: کجا برده؟
گفت: عمارت خودش... پدربزرگ شما فوت کردن و چوی یوجین با تمام اموال آقا فرار کردن و جناب یونگ هم
گفتم: یونگ چی؟
گفت: جناب یونگ مرده
وقتی اینو گفتن انگار دنیا رو سرم خراب شد... یعنی چی؟ یونگ مرد؟ توی جنگ کشته شد؟
گفت: جناب یونگ توی جنگ کشته شدن... ما اومدیم بهتون بگیم که هرچه سریع تر خانم بونگ چا و جناب ته یان زو پیدا کنین تا برگردیم کره ی جنوبی..... ما افرادمون کاملا آمادن که به شما خدمت کنن
*دنبال کردن kim_misan فراموش نشه.... 10مرداد فیک جدیدمون توی پیج این دوست گل اپ میشه پس منتظر باشین*
۵.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.