پارت ۷
از زبان یونا:
تو اتاق خودم نشستم و کلی گریه کردم دیگه کم کم داشت حالم بد میشد دستام داشت دوباره میلرزید و پاهام بی جون شده بود و نمیتونستم حتی دیگه گریه کنم با هر بد بختی که شده بود ازجام بلند شدم و رفتم ازکشو قرصامو برداشتم آه گندش بزنن تو اتاقم آب نیس رفتم بیرون تو آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم و قرصامو خوردم مامان نگران اومد سمتم و قرصا رو ازدستم گرفت
&ا...اینا چیه میخوری یونا
_هیچی بیخیال جونکوک رفت
&اره رفت یونا
_بله
&چیزی بهت نگفت
_چرا اتفاقا هر چی حرف بود بارم کرد(بغض)
مامان بغلم کرد
&من ازت معذرت میخوام اون حق نداره به تو بگه چیکار کنی یا چیکار نکنی
_نه مامان تو چرا معذرت میخوای تخصیر خودمه که بهش رو دادم که تو زندگی من دخالت کنه ولی از الان قضیه فرق میکنه امید وارم بدت نیاد مامان
&نه عزیزم حالا نگفتی اینا چی بود خوردی
_ا...این خب چیزه قرص سر درد بود اره
&آها اوک
بعد رفتم تو سالن و تلویزیون رو روشن کردم و سعی کردم با فیلم دیدن اون جونکوک عوضی رو فراموش کنم....
چند ساعت بعد بابام هم اومد نشستیم و با هم ناهار میخوردیم خیلی ساکت و آروم بودیم که گفت
~دخترم
_بله
~با جونکوک دعوا کردی
_هووووف نه بابا بیخیال هر چی بود مال صبح بود دیگه نمیخوام چیزی راجبش بشنوم اوکی(کمی عصبی)
~باشه حالا چرا عصبی میشی من که چیزی نگفتم غذاتو بخور
_دیگه سیر شدم مامان دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
&نوش جانت ولی تو که چیزی نخوردی
_نه دیگه سیرم من میرم تو اتاقم
بعد از سر میز پاشدم و رفتم تو اتاقم و نشستم گوشیمو برداشتم و یکم با دوستام چت کردم بعد دیگه کم کم خسته شدم آخه ظهر ها عادت دارم بخوابم درازکشیدم و کم کم خواب رفتم ....
تو اتاق خودم نشستم و کلی گریه کردم دیگه کم کم داشت حالم بد میشد دستام داشت دوباره میلرزید و پاهام بی جون شده بود و نمیتونستم حتی دیگه گریه کنم با هر بد بختی که شده بود ازجام بلند شدم و رفتم ازکشو قرصامو برداشتم آه گندش بزنن تو اتاقم آب نیس رفتم بیرون تو آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم و قرصامو خوردم مامان نگران اومد سمتم و قرصا رو ازدستم گرفت
&ا...اینا چیه میخوری یونا
_هیچی بیخیال جونکوک رفت
&اره رفت یونا
_بله
&چیزی بهت نگفت
_چرا اتفاقا هر چی حرف بود بارم کرد(بغض)
مامان بغلم کرد
&من ازت معذرت میخوام اون حق نداره به تو بگه چیکار کنی یا چیکار نکنی
_نه مامان تو چرا معذرت میخوای تخصیر خودمه که بهش رو دادم که تو زندگی من دخالت کنه ولی از الان قضیه فرق میکنه امید وارم بدت نیاد مامان
&نه عزیزم حالا نگفتی اینا چی بود خوردی
_ا...این خب چیزه قرص سر درد بود اره
&آها اوک
بعد رفتم تو سالن و تلویزیون رو روشن کردم و سعی کردم با فیلم دیدن اون جونکوک عوضی رو فراموش کنم....
چند ساعت بعد بابام هم اومد نشستیم و با هم ناهار میخوردیم خیلی ساکت و آروم بودیم که گفت
~دخترم
_بله
~با جونکوک دعوا کردی
_هووووف نه بابا بیخیال هر چی بود مال صبح بود دیگه نمیخوام چیزی راجبش بشنوم اوکی(کمی عصبی)
~باشه حالا چرا عصبی میشی من که چیزی نگفتم غذاتو بخور
_دیگه سیر شدم مامان دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
&نوش جانت ولی تو که چیزی نخوردی
_نه دیگه سیرم من میرم تو اتاقم
بعد از سر میز پاشدم و رفتم تو اتاقم و نشستم گوشیمو برداشتم و یکم با دوستام چت کردم بعد دیگه کم کم خسته شدم آخه ظهر ها عادت دارم بخوابم درازکشیدم و کم کم خواب رفتم ....
۱۶.۸k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.