"تيمارستان صورتی" پارت نهم
ویو ا/ت
جیمین گفت که میره حموم و میاد همه چیز رو برام تعریف میکنه..یعنی چی میخواد بگه..منم غذا رو آماده کردم..من شبا خیلی گشنم میشه ..نمیدونم چرا..؟البته حق هم دارم اگه شبا گشنم نشه ..چرا برای یخچال لامپ گذاشتن؟
حالا اصن هرچی..منتظر موندم تا جیمین بیاد..
ا/ت:به به بالاخره آقا تشریف آوردن..
جیمین:دیر اومدم؟
ا/ت:نه زود اومدی..بیا بشین باید برام تعریف کنی
جیمین:چیو؟
ا/ت:داستان زندگیت رو..اینکه چجوری از توی تيمارستان به اون مزخرفی ی مایه دار و مافیا از آب در اومدی؟
جیمین:خب راستش..
من توی بچگی خیلی سختی کشیدم..هر روز زندگیم شاهد کتک خوردن مامانم بودن ..طلبکارا همیشه خدا میومدن و مارو به هر روشی میتونستن شکنجه میدادن ..بابام معلوم نبود کجا میره..اصلا ما براش مهم نبودیم ...هر وقت میومد خیلی شیک و باکلاس میومد و میرفت..ی روز فهمیدم که مامانم سرطان داره..داشت خون بالا می آورد..همون وقت بود که فهمیدم زیاد زنده نمیمونه ..بابام اومد و منو برد ..مامانم هم برد بیمارستان..اما مامانم درمان نشد ..بابام منو برد توی ی عمارت خیلی بزرگ ..از همون بچگی شروع کرد منو آموزش دادن..اون ی مافیا بود..میگفت که توهم باید مافیا بشی و جای منو بگیری..من خیلی حرفه ای شده بودم..تقریبا هجده سالم شده بود که بابام گفت باید با دختر شریکش ازدواج کنم..من اونو نمیشناختم..اما وقتی دیدمش ..عاشقش شدم..یک سال رو باهم گذروندیم و خیلی خوشحال بودیم..تا اینکه دشمن های باباش اونو دزدین ..وقتی که رفتم نجاتش بدم اونو از پرتگاه پرت کردن پایین..واقعا سخت بود که ببینم عشقم جلوی چشمای خودم کشته میشه..من حتی نتونستم جسدش رو پیدا کنم ..تصمیم گرفتم از همشون انتقام بگیرم..اومدم تيمارستان چون دنبال ی دوست بودم..کسی که بتونه حالم رو خوب کنه..راستش رو یکم رومخی ولی خب بامزه ای و حالم رو خوب میکنی..
ا/ت:جیمین..باورم نمیشه..ببخشید تمام خاطرات بدت رو تازه کردم..معذرت میخوام..
جیمین:نه بابا اشکالی نداره ..غذاتو بخور سرد میشه ..
غذامون رو خوردیم و تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم..
ا/ت:امیدوارم دوباره یکی نیاد و منو بدزده..
جیمین:*خنیدید*
همین جوری که نگاش کردم ..خندم گرفت..منم زدم زیر خنده
جیمین:چرا میخندی*با خنده*
ا/ت:نمیدونم چون تورو دیدم داری میخندی خندم گرفت..خب دیگه بسه
جیمین:آره..
ا/ت:چه فیلمی ؟
جیمین:عاشقانه..
ا/ت:عاشقانه؟اوکی
اخرای فیلم بود که نقش اصلی مرد ..منم زدم زیر گریه .
جیمین:چی شد خوبی؟
ا/ت:گناه داشت.. هق هق...نباید میمرد..هق
جیمین:وای ترسیدم گفتم چرا گریه میکنه..هوفف
با بالشت کنار دستم کبوندم توی صورتش..
جیمین:اییی چرا میزنییی
ا/ت:تو احساس نداری ؟هق..مرد اخهه...
یکی دیگه با بالشت زدمش..
اونم زد..
.
حمایت کنینننن🫠✨️
جیمین گفت که میره حموم و میاد همه چیز رو برام تعریف میکنه..یعنی چی میخواد بگه..منم غذا رو آماده کردم..من شبا خیلی گشنم میشه ..نمیدونم چرا..؟البته حق هم دارم اگه شبا گشنم نشه ..چرا برای یخچال لامپ گذاشتن؟
حالا اصن هرچی..منتظر موندم تا جیمین بیاد..
ا/ت:به به بالاخره آقا تشریف آوردن..
جیمین:دیر اومدم؟
ا/ت:نه زود اومدی..بیا بشین باید برام تعریف کنی
جیمین:چیو؟
ا/ت:داستان زندگیت رو..اینکه چجوری از توی تيمارستان به اون مزخرفی ی مایه دار و مافیا از آب در اومدی؟
جیمین:خب راستش..
من توی بچگی خیلی سختی کشیدم..هر روز زندگیم شاهد کتک خوردن مامانم بودن ..طلبکارا همیشه خدا میومدن و مارو به هر روشی میتونستن شکنجه میدادن ..بابام معلوم نبود کجا میره..اصلا ما براش مهم نبودیم ...هر وقت میومد خیلی شیک و باکلاس میومد و میرفت..ی روز فهمیدم که مامانم سرطان داره..داشت خون بالا می آورد..همون وقت بود که فهمیدم زیاد زنده نمیمونه ..بابام اومد و منو برد ..مامانم هم برد بیمارستان..اما مامانم درمان نشد ..بابام منو برد توی ی عمارت خیلی بزرگ ..از همون بچگی شروع کرد منو آموزش دادن..اون ی مافیا بود..میگفت که توهم باید مافیا بشی و جای منو بگیری..من خیلی حرفه ای شده بودم..تقریبا هجده سالم شده بود که بابام گفت باید با دختر شریکش ازدواج کنم..من اونو نمیشناختم..اما وقتی دیدمش ..عاشقش شدم..یک سال رو باهم گذروندیم و خیلی خوشحال بودیم..تا اینکه دشمن های باباش اونو دزدین ..وقتی که رفتم نجاتش بدم اونو از پرتگاه پرت کردن پایین..واقعا سخت بود که ببینم عشقم جلوی چشمای خودم کشته میشه..من حتی نتونستم جسدش رو پیدا کنم ..تصمیم گرفتم از همشون انتقام بگیرم..اومدم تيمارستان چون دنبال ی دوست بودم..کسی که بتونه حالم رو خوب کنه..راستش رو یکم رومخی ولی خب بامزه ای و حالم رو خوب میکنی..
ا/ت:جیمین..باورم نمیشه..ببخشید تمام خاطرات بدت رو تازه کردم..معذرت میخوام..
جیمین:نه بابا اشکالی نداره ..غذاتو بخور سرد میشه ..
غذامون رو خوردیم و تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم..
ا/ت:امیدوارم دوباره یکی نیاد و منو بدزده..
جیمین:*خنیدید*
همین جوری که نگاش کردم ..خندم گرفت..منم زدم زیر خنده
جیمین:چرا میخندی*با خنده*
ا/ت:نمیدونم چون تورو دیدم داری میخندی خندم گرفت..خب دیگه بسه
جیمین:آره..
ا/ت:چه فیلمی ؟
جیمین:عاشقانه..
ا/ت:عاشقانه؟اوکی
اخرای فیلم بود که نقش اصلی مرد ..منم زدم زیر گریه .
جیمین:چی شد خوبی؟
ا/ت:گناه داشت.. هق هق...نباید میمرد..هق
جیمین:وای ترسیدم گفتم چرا گریه میکنه..هوفف
با بالشت کنار دستم کبوندم توی صورتش..
جیمین:اییی چرا میزنییی
ا/ت:تو احساس نداری ؟هق..مرد اخهه...
یکی دیگه با بالشت زدمش..
اونم زد..
.
حمایت کنینننن🫠✨️
۷.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.