my mafia
پارت: ۸
ویو ا.ت
نشستم روی تخت.....به آسمون نگاه کردم....تاریکه تاریک بود کم کم نم بارون گرفت...رفتم و پرده ها رو کشیدم و سعی کردم بخوابم اما صدای رعد و برق نمیذاشت....یادم رفت بگم...من به صدای بارون و رعد و برق فوبیا دارم....نمیتونم تحمل کنم....پلک هامو روی هم فشار دادم کسی نبود که ازش کمک بخوام...پتو رو روی سرم کشیدم چند دقیقه همینجوری گذشت که بلند ترین صدای رعد برقی که تا حالا شنیدم تولید شد....بغضم شکست و بلند بلند شروع به گریه کردم
ویو کوک
داشتم به صدای بارون گوش میدادم و کتابم رو میخوندم....صدای بارون شبیه آهنگ بود...یه آهنگ دردناک اما زیبا...بعد از صدای های رعد و برق صدای گریه شنیدم....خیلی بلند بود....بجز من و ا.ت کسی توی خونه زندگی نمیکرد خدمتکار هام توی یه ساختمون جدا میموندن.... مطمئنا صدای ا.ت بود...رفتم سمت اتاق مهمون و در زدم...صدای گریه بلندتر شد مطمئن شدم بیداره....آروم در رو باز کردم...دیدم ا.ت روی تخت نشسته و پاهاش رو بغل کرده و داره گریه میکنه....موهاش توی صورتش ریخته بود...و لب پایینش اومده بود جلو و دماغش قرمز شده بود....کیوت ترین قیافه ممکن جلوم بود....کیوت و خواستنی رفتم کنارش روی تخت نشستم
-ا.ت...خوبی؟
+آقای جئون ببخشید بیدارتون کردم
-بیدار بودم....گفته بودم که من زود نمیخوابم......چیشده؟
+صداش....
-صدای چی؟
+رعد و برق
-ازش میترسی؟
+آره(گریهش شدت گرفت)
-میخوای آرومت کنم؟
+اوهوم
بغلش کردم که اونم بخاطر ترسش متقابلا بغلم کرد با هر صدای رعد و برق لرزش بدنش بیشتر میشد و محکمتر بغلم میکرد....حس ارامشی که بغل کردنش داشت غیر غابل توصیف بود.....بعد چند دقیقه دیدم دیگه نمیلرزه به صورت نگاه کردم.....خوابش برده بود روی تخت گذاشتمش و بوسه ای به پیشونیش زدم خودمم کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم داشتم موهاس رو بو میکردم که خوابم برد...
ویو ا.ت
نشستم روی تخت.....به آسمون نگاه کردم....تاریکه تاریک بود کم کم نم بارون گرفت...رفتم و پرده ها رو کشیدم و سعی کردم بخوابم اما صدای رعد و برق نمیذاشت....یادم رفت بگم...من به صدای بارون و رعد و برق فوبیا دارم....نمیتونم تحمل کنم....پلک هامو روی هم فشار دادم کسی نبود که ازش کمک بخوام...پتو رو روی سرم کشیدم چند دقیقه همینجوری گذشت که بلند ترین صدای رعد برقی که تا حالا شنیدم تولید شد....بغضم شکست و بلند بلند شروع به گریه کردم
ویو کوک
داشتم به صدای بارون گوش میدادم و کتابم رو میخوندم....صدای بارون شبیه آهنگ بود...یه آهنگ دردناک اما زیبا...بعد از صدای های رعد و برق صدای گریه شنیدم....خیلی بلند بود....بجز من و ا.ت کسی توی خونه زندگی نمیکرد خدمتکار هام توی یه ساختمون جدا میموندن.... مطمئنا صدای ا.ت بود...رفتم سمت اتاق مهمون و در زدم...صدای گریه بلندتر شد مطمئن شدم بیداره....آروم در رو باز کردم...دیدم ا.ت روی تخت نشسته و پاهاش رو بغل کرده و داره گریه میکنه....موهاش توی صورتش ریخته بود...و لب پایینش اومده بود جلو و دماغش قرمز شده بود....کیوت ترین قیافه ممکن جلوم بود....کیوت و خواستنی رفتم کنارش روی تخت نشستم
-ا.ت...خوبی؟
+آقای جئون ببخشید بیدارتون کردم
-بیدار بودم....گفته بودم که من زود نمیخوابم......چیشده؟
+صداش....
-صدای چی؟
+رعد و برق
-ازش میترسی؟
+آره(گریهش شدت گرفت)
-میخوای آرومت کنم؟
+اوهوم
بغلش کردم که اونم بخاطر ترسش متقابلا بغلم کرد با هر صدای رعد و برق لرزش بدنش بیشتر میشد و محکمتر بغلم میکرد....حس ارامشی که بغل کردنش داشت غیر غابل توصیف بود.....بعد چند دقیقه دیدم دیگه نمیلرزه به صورت نگاه کردم.....خوابش برده بود روی تخت گذاشتمش و بوسه ای به پیشونیش زدم خودمم کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم داشتم موهاس رو بو میکردم که خوابم برد...
۳.۹k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.