اسم داستان : رویا
اسم داستان : رویا
پارت ۱
ا/ت : سلام اسم من ا/ت ه و ۱۵ سالمه من اومدم که داستان زندگی خودم و عشقم رو برای شما تعریف کنم .
اول درست خودم رو معرفی میکنم
من دختری هستم که توی یه خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم و خیلی هم حساس از اون خانواده هایی که نمیذارن حتی بری سوپر مارکت خلاصه من یه دوست صمیمی دارم که خیلی زود رنجه و اگر من به یه نفر بگم دوست صمیمی قهره اون دختر خالمه و یک سال ازم کوچیکتره که ۱۴ سالشه اونم داستان عشق خودشو داره ( براتون داستانشو میذارم بعدا) دختر خالم اسمش یونا ه
(کیم یونا) اره دیگه دو تا برادر هم دارم که هر دوشون خیلی فضولن هر دوشون هم ازن کوچیکترن بزرگه اسمش پارک سوجون و کوچیکه هم پارک مین وو بریم سراغ داستان
ا/ت : یه روز صبح از خواب پا شدم و با خودم گفتم(یه روز کوفتی دیگه) و رفتم تو اشپز خونه تا اب بخورم که یکدفعه (یا خداااااااا)
دیدم مین وو وسط اشپز خونه گرفته خوابیده
مین وو : چه خبره ؟ چی شده؟ برق گرفتت ؟
ا/ت: نه . ولی چرا اینجا خوابیدی ترسیدم.
مین وو : دیشب خیلی خسته بودم افتام دیگه حوصله نداشتم بلند شم حالا مگه چی شده که داری جیغ میزنی اوسکل
ا/ت : خودت اوسکلی ، مثلا بزرگترتما داری فوش میدی
مین وو : برو بابا نمذارن بخوابیم
ا/ت: از اشپز خونه اومدم بیرون که برم اماده بشم برم بیرون اها راستی الان تابستونه . و هوا خیلی گرمه . رفتم و به مامانم گفتم مامان میشه برم بیرون ؟
مامان : نه . نمیشه
ا/ت : چرا؟ نمیشه؟
مامان : خطرناکه باباتم اجازه نمیده
ا/ت : بازم مثل همیشه گفتم باشه و رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا و به یونا پیام دادم من نمیتونم الان بیام پیشت یونا : مامان بابات نمی ذارن نه؟
ا/ت : اره
یونا: اشکال نداره میفهمم
راستی یه پسره بود به من گفت از تو خوشش میاد فکر کنم اسم تهیونگ بود
ا/ت : چی تهیونگ ؟ مسخره شدی اون که پسر عمومه خیلی هم رو مخمه همیشه هم اذیم میکنه نه بابا
... منتظر پارت بعدی باشید
پارت ۱
ا/ت : سلام اسم من ا/ت ه و ۱۵ سالمه من اومدم که داستان زندگی خودم و عشقم رو برای شما تعریف کنم .
اول درست خودم رو معرفی میکنم
من دختری هستم که توی یه خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم و خیلی هم حساس از اون خانواده هایی که نمیذارن حتی بری سوپر مارکت خلاصه من یه دوست صمیمی دارم که خیلی زود رنجه و اگر من به یه نفر بگم دوست صمیمی قهره اون دختر خالمه و یک سال ازم کوچیکتره که ۱۴ سالشه اونم داستان عشق خودشو داره ( براتون داستانشو میذارم بعدا) دختر خالم اسمش یونا ه
(کیم یونا) اره دیگه دو تا برادر هم دارم که هر دوشون خیلی فضولن هر دوشون هم ازن کوچیکترن بزرگه اسمش پارک سوجون و کوچیکه هم پارک مین وو بریم سراغ داستان
ا/ت : یه روز صبح از خواب پا شدم و با خودم گفتم(یه روز کوفتی دیگه) و رفتم تو اشپز خونه تا اب بخورم که یکدفعه (یا خداااااااا)
دیدم مین وو وسط اشپز خونه گرفته خوابیده
مین وو : چه خبره ؟ چی شده؟ برق گرفتت ؟
ا/ت: نه . ولی چرا اینجا خوابیدی ترسیدم.
مین وو : دیشب خیلی خسته بودم افتام دیگه حوصله نداشتم بلند شم حالا مگه چی شده که داری جیغ میزنی اوسکل
ا/ت : خودت اوسکلی ، مثلا بزرگترتما داری فوش میدی
مین وو : برو بابا نمذارن بخوابیم
ا/ت: از اشپز خونه اومدم بیرون که برم اماده بشم برم بیرون اها راستی الان تابستونه . و هوا خیلی گرمه . رفتم و به مامانم گفتم مامان میشه برم بیرون ؟
مامان : نه . نمیشه
ا/ت : چرا؟ نمیشه؟
مامان : خطرناکه باباتم اجازه نمیده
ا/ت : بازم مثل همیشه گفتم باشه و رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا و به یونا پیام دادم من نمیتونم الان بیام پیشت یونا : مامان بابات نمی ذارن نه؟
ا/ت : اره
یونا: اشکال نداره میفهمم
راستی یه پسره بود به من گفت از تو خوشش میاد فکر کنم اسم تهیونگ بود
ا/ت : چی تهیونگ ؟ مسخره شدی اون که پسر عمومه خیلی هم رو مخمه همیشه هم اذیم میکنه نه بابا
... منتظر پارت بعدی باشید
۳.۷k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.