* * زندگی متفاوت
🐾پارت 31
#paniz
تا خود شب اشک ریختم چشام کاسه ی خون شده بود دیگه سفیدی چشام دیده نمیشد چشام درد میکرد میسوخت زیر دلم انقدر درد میکرد که حال نداشتم راه برم اسیه امد رفت ولی من اصن نفهمیدم کی شب شده بود از جام تکون نخورده بودم دلم خیلی درد میکرد تحملش نداشتم ولی هیچ مسکنی نداشتیم با هر دردی که بود از جام پاشدم اروم اروم قدم برداشتم به سمت پایین پله ها رو رفتم پایین در تراس باز کردم وارد تراس شدم انقدر درد داشتم که تحملش واقعا واسم سخت بود
نشستم رو زمین زمین سرد که کل بدنم به لرزه افتاد تکیه دادم به دیوار شیشه ای اروم اروم شروع کردم دلم ماساژ بدم خیلی درد میکردحالم توصیفی نداشت
به ماه یی که تو اسمون میدرخشید نگاه کردم خیلی قشنگ بود ستاره های زیبا که کل اسمون قشنگ کرده بود و منو یاد بچگی هام مینداخت هرشب مامان واسه من و مهراب میبرد تو حیاط زیر اسمون پر ستاره خدا داستان برامون تعریف میکردچقد خوب بود اون روزا دلم واسه اون روزا یه ذره شده بود
حتی وقتی بهش فک میکنم لبخند میاد رو صورتم اخ بابا کاشکی این کارو با این خانواده نمیکردی هر چقد بابام بود دوسش داشتم نباید اینکارو میکرد
چشام خسته شده بودن همونجا کنار اون ماه قشنگ خوابم برد..
#leoreza
رضا:وااای ارسلان بسته دیگه چرا هی مانور میری تو این قضیه ول کن دیگه بابا
ارسلان:مانور میرم پسررر میدونی الان تو چیکار کردی تو اون دختر رو بدبخت کردی اون الان پرده نداره میفهمی چی میگم
رضا:یه پرده اس دیگه مگه چیه چرا انقدر بزرگش میکنی هنو اتفاقی نیوفتاده که
ارسلان : نه انگار تو اصن هیچ متوجه نیستی اگه پانیذ حامله بشه چی تو فقط میخواستی انتقام بگیری نه که بری پرده دختر رو بزنی اگه بعدش حامله بشی
رضا:بشه ته اش سقطش میکنیم
ارسلان سری به تاسف تکون داد منم سوئیچ ماشین برداشتم راه افتادم به سمت خونه سوار ماشین شدیم
تو راه خونه به حرفای ارسلان فک کردم
من که نمیخوام پایه یه بچه بیگناه وسط کشیده بشه بعدشم با یه رابطه که حامله نمیشه که ماشین پارک کردم رفتم بالا کلید انداختم تو وارد خونه شدم چقد خونه سرد شده بود دیدم بلهه در تراس باز
حتما صبح یادم رفته درو ببندم رفتم جلو دیدم پانیذ تو تراس خوابش برده دستشم زیر دلش گذاشته هوفف خدا یه دستم انداختم زیر گردنش اون یکی دستمم انداختم زیر پاهاش بردم بالا رو تخت گذاشتمش پتو رو انداختم روش خواستم برم که دستم گرف نگاهی بهش کردم صورتش از درد جمع شده بود معلومه خیلی دلش درد میکرد رفتم رو تخت تکیه دادم به تاج تخت گرفتمش تو بغلم اروم دستم بردم زیر شکمش اروم ماساژش دادم انقد ماساژ دادم که از صدای منظمش معلوم بود به خواب عمیقی رفته اسیه که صبح بهم زنگ زده بود گف از صبح نه چیزی خورده نه از اتاق اومد بیرون...
#paniz
تا خود شب اشک ریختم چشام کاسه ی خون شده بود دیگه سفیدی چشام دیده نمیشد چشام درد میکرد میسوخت زیر دلم انقدر درد میکرد که حال نداشتم راه برم اسیه امد رفت ولی من اصن نفهمیدم کی شب شده بود از جام تکون نخورده بودم دلم خیلی درد میکرد تحملش نداشتم ولی هیچ مسکنی نداشتیم با هر دردی که بود از جام پاشدم اروم اروم قدم برداشتم به سمت پایین پله ها رو رفتم پایین در تراس باز کردم وارد تراس شدم انقدر درد داشتم که تحملش واقعا واسم سخت بود
نشستم رو زمین زمین سرد که کل بدنم به لرزه افتاد تکیه دادم به دیوار شیشه ای اروم اروم شروع کردم دلم ماساژ بدم خیلی درد میکردحالم توصیفی نداشت
به ماه یی که تو اسمون میدرخشید نگاه کردم خیلی قشنگ بود ستاره های زیبا که کل اسمون قشنگ کرده بود و منو یاد بچگی هام مینداخت هرشب مامان واسه من و مهراب میبرد تو حیاط زیر اسمون پر ستاره خدا داستان برامون تعریف میکردچقد خوب بود اون روزا دلم واسه اون روزا یه ذره شده بود
حتی وقتی بهش فک میکنم لبخند میاد رو صورتم اخ بابا کاشکی این کارو با این خانواده نمیکردی هر چقد بابام بود دوسش داشتم نباید اینکارو میکرد
چشام خسته شده بودن همونجا کنار اون ماه قشنگ خوابم برد..
#leoreza
رضا:وااای ارسلان بسته دیگه چرا هی مانور میری تو این قضیه ول کن دیگه بابا
ارسلان:مانور میرم پسررر میدونی الان تو چیکار کردی تو اون دختر رو بدبخت کردی اون الان پرده نداره میفهمی چی میگم
رضا:یه پرده اس دیگه مگه چیه چرا انقدر بزرگش میکنی هنو اتفاقی نیوفتاده که
ارسلان : نه انگار تو اصن هیچ متوجه نیستی اگه پانیذ حامله بشه چی تو فقط میخواستی انتقام بگیری نه که بری پرده دختر رو بزنی اگه بعدش حامله بشی
رضا:بشه ته اش سقطش میکنیم
ارسلان سری به تاسف تکون داد منم سوئیچ ماشین برداشتم راه افتادم به سمت خونه سوار ماشین شدیم
تو راه خونه به حرفای ارسلان فک کردم
من که نمیخوام پایه یه بچه بیگناه وسط کشیده بشه بعدشم با یه رابطه که حامله نمیشه که ماشین پارک کردم رفتم بالا کلید انداختم تو وارد خونه شدم چقد خونه سرد شده بود دیدم بلهه در تراس باز
حتما صبح یادم رفته درو ببندم رفتم جلو دیدم پانیذ تو تراس خوابش برده دستشم زیر دلش گذاشته هوفف خدا یه دستم انداختم زیر گردنش اون یکی دستمم انداختم زیر پاهاش بردم بالا رو تخت گذاشتمش پتو رو انداختم روش خواستم برم که دستم گرف نگاهی بهش کردم صورتش از درد جمع شده بود معلومه خیلی دلش درد میکرد رفتم رو تخت تکیه دادم به تاج تخت گرفتمش تو بغلم اروم دستم بردم زیر شکمش اروم ماساژش دادم انقد ماساژ دادم که از صدای منظمش معلوم بود به خواب عمیقی رفته اسیه که صبح بهم زنگ زده بود گف از صبح نه چیزی خورده نه از اتاق اومد بیرون...
۱۳.۱k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.