فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊🐢 🙇🏻♀️🧶پارت¹⁸
سری به نشون تاسف تکون داد و گفت
جیهوپ « ده دقیقه دیگه توی اتاق منید...
لیندا « رفتیم پشت بوته و تبدیل به انسان شدیم.... خیلی مظلومانه رفتیم پشت در اتاق و در زدم
جیهوپ « بیاین داخل
کوک « وقتی رفتیم تو هوسوک سرش توی کتاب بود و نگاهمون نمیکرد.... آروم بود و این بیشتر منو میترسوند... آرامش قبل از طوفان ...
لیندا « هوسوک آروم بود.... توی سکوت منو کوک به هم خیره شده بودیم که جیهوپ کتابش رو کنار گذاشت و بعد از یه نفس عمیق به حرف اومد
جیهوپ « من راجب تبدیل شدن به جفتتون چی گفته بودم؟
کوک « بدون اجازه حق نداریم تبدیل بشیم
جیهوپ « ( در حالی دستاشو ستون کرده و از سر جاش بلند شده )اما شما دوتا چیکار کردین؟
کوک و لیندا « معذرت میخواهیم
جیهوپ « کوک تا یک هفته حق خروج از قصرتو رو نداری.... لیندا تو هم همین طور....
کوک « برادر ... برای یه تبدیل شدن؟
جیهوپ « شما دوتا... دو فرد عادی نیستید... تو شاهزاده این کشوری و لیندا ملکه اگه بفهمن چه قدرتی دارین ممکنه بهتون آسیب بزنن... الانم مرخصید ... اگه نافرمانی کنید مجبور میشم قدرت جفتتون رو فعلا بگیرم
لیندا « آه با کوک از اتاق جیهوپ خارج شدیم خیلی سختگیرانه بود... کوکی دلم برات تنگ میشه
کوک « نوناا... *بغل کردن لیندا
جیهوپ « شما دوتا هنوز بیرونید که
راوی « با شنیدن صدای جیهوپ از دوتاشون از جا پریدن و رفتن اقامتگاه خودشون... جیهوپ میدونست اگه وزا بفهمن قدرت کوک و لیندا چیه ممکنه جونشون رو به خطر بندازه.... آهی کشید و سرش رو به صندلی اتاقش تکیه داد...میدونست اون دوتا جز اون و همدیگه کسی رو توی این قصر ندارن اما این بهترین راه بود... تازه یادش اوفتاد باید راک و سوفی رو زندان کرده... باید قبل از تصمیم گیری با لیندا مشورت میکرد... پس راه اتاق پشمک شکلاتیش رو در پیش گرفت
لیندا « بی هدف اشکال نامفهومی رو روی بوم مقابلم میکشیدم... مطمئن بودم صورتم پر از رنگ شده... اخه همیشه خدا آخر کار وقتی خودم رو میدیدم رنگی بودم.. اتاق خیلی ساکت بود و کمی شک کردم... پس مونیکا کجاست؟ کمی تمرکز کردم و با حس رایحه شیرین انبه ای که مطمئن بودم مال کیه با خوشحالی برگشتم عقب و با دیدن جیهوپ محکم بغلش کردم
جیهوپ « وقتی رفتم توی اتاق لیندا اونقدر فکرش درگیر بود که متوجه من نشد... به مونیکا و تال تال اشاره کردم بی صدا برن بیرون و محو تماشای لیندا شدم ... که یهو برگشت طرفم و محکم بغلم کرد
لیندا « امپراطوررررر... شما کی اومدید اینجا؟
جیهوپ « لیندا رو از خودم جدا کردم و با دیدن چشماش که از خوشحالی برق میزد لبخندی زدم و دوباره اونو در آغوش کشیدم... وقتی سرکار خانم مشغول هنرنمایی بود...
لیندا « اوه... ببخشید
جیهوپ « ببینمت تو رو...
جیهوپ « ده دقیقه دیگه توی اتاق منید...
لیندا « رفتیم پشت بوته و تبدیل به انسان شدیم.... خیلی مظلومانه رفتیم پشت در اتاق و در زدم
جیهوپ « بیاین داخل
کوک « وقتی رفتیم تو هوسوک سرش توی کتاب بود و نگاهمون نمیکرد.... آروم بود و این بیشتر منو میترسوند... آرامش قبل از طوفان ...
لیندا « هوسوک آروم بود.... توی سکوت منو کوک به هم خیره شده بودیم که جیهوپ کتابش رو کنار گذاشت و بعد از یه نفس عمیق به حرف اومد
جیهوپ « من راجب تبدیل شدن به جفتتون چی گفته بودم؟
کوک « بدون اجازه حق نداریم تبدیل بشیم
جیهوپ « ( در حالی دستاشو ستون کرده و از سر جاش بلند شده )اما شما دوتا چیکار کردین؟
کوک و لیندا « معذرت میخواهیم
جیهوپ « کوک تا یک هفته حق خروج از قصرتو رو نداری.... لیندا تو هم همین طور....
کوک « برادر ... برای یه تبدیل شدن؟
جیهوپ « شما دوتا... دو فرد عادی نیستید... تو شاهزاده این کشوری و لیندا ملکه اگه بفهمن چه قدرتی دارین ممکنه بهتون آسیب بزنن... الانم مرخصید ... اگه نافرمانی کنید مجبور میشم قدرت جفتتون رو فعلا بگیرم
لیندا « آه با کوک از اتاق جیهوپ خارج شدیم خیلی سختگیرانه بود... کوکی دلم برات تنگ میشه
کوک « نوناا... *بغل کردن لیندا
جیهوپ « شما دوتا هنوز بیرونید که
راوی « با شنیدن صدای جیهوپ از دوتاشون از جا پریدن و رفتن اقامتگاه خودشون... جیهوپ میدونست اگه وزا بفهمن قدرت کوک و لیندا چیه ممکنه جونشون رو به خطر بندازه.... آهی کشید و سرش رو به صندلی اتاقش تکیه داد...میدونست اون دوتا جز اون و همدیگه کسی رو توی این قصر ندارن اما این بهترین راه بود... تازه یادش اوفتاد باید راک و سوفی رو زندان کرده... باید قبل از تصمیم گیری با لیندا مشورت میکرد... پس راه اتاق پشمک شکلاتیش رو در پیش گرفت
لیندا « بی هدف اشکال نامفهومی رو روی بوم مقابلم میکشیدم... مطمئن بودم صورتم پر از رنگ شده... اخه همیشه خدا آخر کار وقتی خودم رو میدیدم رنگی بودم.. اتاق خیلی ساکت بود و کمی شک کردم... پس مونیکا کجاست؟ کمی تمرکز کردم و با حس رایحه شیرین انبه ای که مطمئن بودم مال کیه با خوشحالی برگشتم عقب و با دیدن جیهوپ محکم بغلش کردم
جیهوپ « وقتی رفتم توی اتاق لیندا اونقدر فکرش درگیر بود که متوجه من نشد... به مونیکا و تال تال اشاره کردم بی صدا برن بیرون و محو تماشای لیندا شدم ... که یهو برگشت طرفم و محکم بغلم کرد
لیندا « امپراطوررررر... شما کی اومدید اینجا؟
جیهوپ « لیندا رو از خودم جدا کردم و با دیدن چشماش که از خوشحالی برق میزد لبخندی زدم و دوباره اونو در آغوش کشیدم... وقتی سرکار خانم مشغول هنرنمایی بود...
لیندا « اوه... ببخشید
جیهوپ « ببینمت تو رو...
۶۲.۹k
۰۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.