خستم؛
خستم؛
از این دنیای کوفتی، ازینکه هرشب با چشای خیس اشک بدون هیچ دلخوشیی باید خابم ببرع، ازین ک این همه وقت ادای قویارو دراوردم درحالی ک از ضعیفم ضعیفتر بودم، از آدمایی ک ادعا میکنن درکت میکنن ولی یذره از دردای زندگیتو نمیفهمن، ازین ک تو کل این دنیا کسی جز صادق هدایت منو نفهمید، از حقارت، از طرد شدن، ازین حال بد. متنفرم از شکنجهگاهی ک اسمشو گذاشتن زندگی. نمیدونم شاید برا بعضیام خوب باشع، ن واسه منی ک لایق هیچی نبودم تو این دنیا، من لایق شاد دیدن خانوادم نبودم، لایق فهمیده شدن نبودن، لایق دوست داشته شدن نبودم، لایق قوی بودن نبودم، لایق خوشحالی نبودم، لایق داشتن آدمایی ک دوسشون داشتم تو زندگیم نبودم، یادمه یکی بم گف لایق مردن نیستی، راستم میگف، لایق مرگم نیستم.
ولی این دیگ ی دوره کوتاه افسردگیُ چسنالع نوجوونی نیس. شاید ب هرکی زندگیمو بگم این فکرو کنع ک منم مث بقیه همسنامم. تنهاییو دوستیای مجازیُ این مزخرافت یا دعوا با مامان بابا و دوتا حرف ازشون شنیدن، دلایل بی معنییان واسه فک کردن ب خودکشی، ولی من اگ بخام یروزی خودمو خلاص کنم، دلیلش هرشب گریههای ناامیدی مامانه، دلیلش اینه ک بعضی آدمایی ک میرن دیگه هیچوقت قرار نیس برگردن، دلیلش اینه ک دنیا جای خیلی کثیفیه و هرچقد بزرگتر میشم میفهمم دنیا و آدمای توش چقد آشغالن، دلیلش اینه ک ضعیفم، دلیلش اینه ک از بلاهایی ک از الان دارع سرم میاد فهمیدم خدا واسم چ برنامههایی چیدع، و اینکه؛ اینجا هیچکس دیگ اندازه تو قشنگ نمیخنده و من دیگ هیچوقت قرار نیس اون خندههارو ببینم، هیچوقت! و این کلمه «هیچوقت»عه ک دلیل حال خرابم شده. من حاضرم مال منم حتی نباشی ولی فق باشی، میدونی؛ دوس دارم دوبارع ازون ور خیابون رد شی منم از دور مث ی احمق زل بزنم بت و تو حتی نگامم نکنی!
بعد اینکه تکس نوشتنو تموم کردم ندای درونم باز بم میگع امشبم باید با حال بد بخابم. «قاصدک» ناجیرو میذارم پلی شه، وایبی ک این موزیک ۱نیم صب تو اوج سکوتُ تاریکی بم میدع خود شکنجهاس، ولی چرا بازم دوسش دارم، چرا باز گوشش میدم. حس تموم شدن دارم؛ نسبت ب همه چی...!)
از این دنیای کوفتی، ازینکه هرشب با چشای خیس اشک بدون هیچ دلخوشیی باید خابم ببرع، ازین ک این همه وقت ادای قویارو دراوردم درحالی ک از ضعیفم ضعیفتر بودم، از آدمایی ک ادعا میکنن درکت میکنن ولی یذره از دردای زندگیتو نمیفهمن، ازین ک تو کل این دنیا کسی جز صادق هدایت منو نفهمید، از حقارت، از طرد شدن، ازین حال بد. متنفرم از شکنجهگاهی ک اسمشو گذاشتن زندگی. نمیدونم شاید برا بعضیام خوب باشع، ن واسه منی ک لایق هیچی نبودم تو این دنیا، من لایق شاد دیدن خانوادم نبودم، لایق فهمیده شدن نبودن، لایق دوست داشته شدن نبودم، لایق قوی بودن نبودم، لایق خوشحالی نبودم، لایق داشتن آدمایی ک دوسشون داشتم تو زندگیم نبودم، یادمه یکی بم گف لایق مردن نیستی، راستم میگف، لایق مرگم نیستم.
ولی این دیگ ی دوره کوتاه افسردگیُ چسنالع نوجوونی نیس. شاید ب هرکی زندگیمو بگم این فکرو کنع ک منم مث بقیه همسنامم. تنهاییو دوستیای مجازیُ این مزخرافت یا دعوا با مامان بابا و دوتا حرف ازشون شنیدن، دلایل بی معنییان واسه فک کردن ب خودکشی، ولی من اگ بخام یروزی خودمو خلاص کنم، دلیلش هرشب گریههای ناامیدی مامانه، دلیلش اینه ک بعضی آدمایی ک میرن دیگه هیچوقت قرار نیس برگردن، دلیلش اینه ک دنیا جای خیلی کثیفیه و هرچقد بزرگتر میشم میفهمم دنیا و آدمای توش چقد آشغالن، دلیلش اینه ک ضعیفم، دلیلش اینه ک از بلاهایی ک از الان دارع سرم میاد فهمیدم خدا واسم چ برنامههایی چیدع، و اینکه؛ اینجا هیچکس دیگ اندازه تو قشنگ نمیخنده و من دیگ هیچوقت قرار نیس اون خندههارو ببینم، هیچوقت! و این کلمه «هیچوقت»عه ک دلیل حال خرابم شده. من حاضرم مال منم حتی نباشی ولی فق باشی، میدونی؛ دوس دارم دوبارع ازون ور خیابون رد شی منم از دور مث ی احمق زل بزنم بت و تو حتی نگامم نکنی!
بعد اینکه تکس نوشتنو تموم کردم ندای درونم باز بم میگع امشبم باید با حال بد بخابم. «قاصدک» ناجیرو میذارم پلی شه، وایبی ک این موزیک ۱نیم صب تو اوج سکوتُ تاریکی بم میدع خود شکنجهاس، ولی چرا بازم دوسش دارم، چرا باز گوشش میدم. حس تموم شدن دارم؛ نسبت ب همه چی...!)
۳۲.۳k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲