ستاره ی قرمز من پارت ۲۱ پارت پایانی
ستاره ی قرمز من پارت ۲۱ پارت پایانی
چویا : هرچی
میکو : دازای اومده
چویا : نمد
در ذهن میکو : نکنه دیشبو یادشه نه نه نه یادش نیست اگه باشه چی وایییییییی
با این فکرا قرمز شدم
چویا : چی شده به چی فکر میکنی سن.....چیز میکو : ام .......دیشبو که یادم میاد
الان میخواست چی بگههههههه
چویا هم قرمز شد یعنی یادشه نهههههه واقعا خجالت میکشم
چویا : خب ....راستش .......آره
یهو صدای دازایو شنیدم فرشته ی نجاتم ( نمیدونم چرا اینجا خندم گرفت 😂)
دازای : میکو چویا صبحونه امادست بیدارین ؟
میکو و چویا : آره الان میایم
رفتم دستور صورتمو شستم
فوقش الان میدونه چه حسی بهش دارم نباید نگران باشم چون اونم دیشب همینو گفت آدما تو مستی نمیتونن دروغ بگنننننن
رفتیم سر سفره
گذر زمان ۳ ماه بعد
از دید میکو ممنون چویا خیلی با هم صمیمی شدیم ( یچی اون ور تر از صمیمی 😏)
تقریبا بیشتر روز با چویا و دازایم ( میکو جان مطمئنی فقط روز 😁 ) و از آژانس اومدم بیرون ولی وقتایی که به کمکم نیاز دارن میرم کمکشون
چویا بهم گفته امروز عصر برم توی شهر بازی
رسیده بودم ولی چویا هنوز نیومده بود این واقعا تعجب داره چویا هیچ وقت دیر نمیکرد
یهو یه انگوشتر خوشکل اومد جلوی صورتم پست سرمو نگاه کردم
چویا : سلام سنجاب کوچولو
اینقدر خوشحال بودم که قلبم داشت از جا میکند
چویا : حالا قبوله
میکو : ا.....آره
نمیدونستم چیکار کنم واقعا هل شده بودم چشمام داشت برق میزد رفتم چویا رو بغل کردم
و تمام ببخشید اگه بد شد
چویا : هرچی
میکو : دازای اومده
چویا : نمد
در ذهن میکو : نکنه دیشبو یادشه نه نه نه یادش نیست اگه باشه چی وایییییییی
با این فکرا قرمز شدم
چویا : چی شده به چی فکر میکنی سن.....چیز میکو : ام .......دیشبو که یادم میاد
الان میخواست چی بگههههههه
چویا هم قرمز شد یعنی یادشه نهههههه واقعا خجالت میکشم
چویا : خب ....راستش .......آره
یهو صدای دازایو شنیدم فرشته ی نجاتم ( نمیدونم چرا اینجا خندم گرفت 😂)
دازای : میکو چویا صبحونه امادست بیدارین ؟
میکو و چویا : آره الان میایم
رفتم دستور صورتمو شستم
فوقش الان میدونه چه حسی بهش دارم نباید نگران باشم چون اونم دیشب همینو گفت آدما تو مستی نمیتونن دروغ بگنننننن
رفتیم سر سفره
گذر زمان ۳ ماه بعد
از دید میکو ممنون چویا خیلی با هم صمیمی شدیم ( یچی اون ور تر از صمیمی 😏)
تقریبا بیشتر روز با چویا و دازایم ( میکو جان مطمئنی فقط روز 😁 ) و از آژانس اومدم بیرون ولی وقتایی که به کمکم نیاز دارن میرم کمکشون
چویا بهم گفته امروز عصر برم توی شهر بازی
رسیده بودم ولی چویا هنوز نیومده بود این واقعا تعجب داره چویا هیچ وقت دیر نمیکرد
یهو یه انگوشتر خوشکل اومد جلوی صورتم پست سرمو نگاه کردم
چویا : سلام سنجاب کوچولو
اینقدر خوشحال بودم که قلبم داشت از جا میکند
چویا : حالا قبوله
میکو : ا.....آره
نمیدونستم چیکار کنم واقعا هل شده بودم چشمام داشت برق میزد رفتم چویا رو بغل کردم
و تمام ببخشید اگه بد شد
۴.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.