پارت دوم
ساعت5:0۰ بود حوصلم سر رفته بود یک لباس پوشیدم
(عکس لباس اسلاید بعدی)
و رفتم بیرون تا با دوستام قرار بزارم سوار تاکسی شدم 🚕 شدم و به یک کافه رفتیم اسم دوستم یونا بود اسم دوست پسرش هم سهون بود یونا:یک ماه دیگه یک جشن قرار بشه که توش آتیش بازی باشه و میگن هر دوختر و پسری باهم زیر اون آتیش بازی هم رو ببوسم👩❤️💋👨 (😂) تا آخر عمر باهم میمونن من و سهون قرار بریم تو چی میتونی بیای توکه خیلیا بهت پیشنهاد میدن چرا قبول
نمی کنی یا: من که نمی تونم به هر کس بله بگم و تا حالا نخواستم با یکی تا آخر عمر باشم یونا:چه بد که نمیای یا:من دیگه باید برم بعدن میبینمت بای یونا:بای من داشتم می رفتم که سرم وسط خیابون🛣️ گیج رفت و افتادم و یه ماشین 🚚 داشت به سمتم میومد که یک لحظه به
دور و اطراف نگاه کردم همه چی وایساده بود بعد ته رو دیدم که داره میومد سمتم ته: پاشو الان میمیری من واقعا ترسیده بودم و اولین سوالی که توی ذهنم رسید رو ازش پرسیدم یا:تو واقعاً کی هستی ته : واقعاً که نترسی داره یه ماشین 🚚 به سمتت میاد و همونجا وایسادی
و سوال می پرسی دستش✋🏻رو به سمتم آورد من هم بعد از یکم فکر دستش رو گرفتم 🤝🏻
چون اون واقعاً جذاب بود و جالب بود که تو هوای آفتابی چتر ☂️ بر داشته بود و ما از خیابون 🛣️ رد شدیم و همه چیز دوباره حرکت کرد من واقعا تعجب
کرده بودم یا:کلی سوال دارم ته:میدونم ولی من الان کلی کار دارم بعدن بعد دستم رو ول کرد و ناپدید شد من دیگه داشتم
می ترسیدم و سری رفتم خونه
💖 پایان قسمت 💖
(عکس لباس اسلاید بعدی)
و رفتم بیرون تا با دوستام قرار بزارم سوار تاکسی شدم 🚕 شدم و به یک کافه رفتیم اسم دوستم یونا بود اسم دوست پسرش هم سهون بود یونا:یک ماه دیگه یک جشن قرار بشه که توش آتیش بازی باشه و میگن هر دوختر و پسری باهم زیر اون آتیش بازی هم رو ببوسم👩❤️💋👨 (😂) تا آخر عمر باهم میمونن من و سهون قرار بریم تو چی میتونی بیای توکه خیلیا بهت پیشنهاد میدن چرا قبول
نمی کنی یا: من که نمی تونم به هر کس بله بگم و تا حالا نخواستم با یکی تا آخر عمر باشم یونا:چه بد که نمیای یا:من دیگه باید برم بعدن میبینمت بای یونا:بای من داشتم می رفتم که سرم وسط خیابون🛣️ گیج رفت و افتادم و یه ماشین 🚚 داشت به سمتم میومد که یک لحظه به
دور و اطراف نگاه کردم همه چی وایساده بود بعد ته رو دیدم که داره میومد سمتم ته: پاشو الان میمیری من واقعا ترسیده بودم و اولین سوالی که توی ذهنم رسید رو ازش پرسیدم یا:تو واقعاً کی هستی ته : واقعاً که نترسی داره یه ماشین 🚚 به سمتت میاد و همونجا وایسادی
و سوال می پرسی دستش✋🏻رو به سمتم آورد من هم بعد از یکم فکر دستش رو گرفتم 🤝🏻
چون اون واقعاً جذاب بود و جالب بود که تو هوای آفتابی چتر ☂️ بر داشته بود و ما از خیابون 🛣️ رد شدیم و همه چیز دوباره حرکت کرد من واقعا تعجب
کرده بودم یا:کلی سوال دارم ته:میدونم ولی من الان کلی کار دارم بعدن بعد دستم رو ول کرد و ناپدید شد من دیگه داشتم
می ترسیدم و سری رفتم خونه
💖 پایان قسمت 💖
۲.۹k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.