🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 101
2 سال بعد
#mhrb
خسته از تیمارستان اومدم بیرون هیچی قبول نمیکرد
لجباز دکتر میگفت اگه داروهاش به موقع بخوره 5 ماه یا حتی معجزه کنه 3 ماه اوکی میشه وای پانیذ حتی حرف نمیزد
جیگرم اتیش میگرفت وقتی میدیدم پانیذ گوسه تیمارستان و غم عشق داره ذره ذره نابود میشه
دلم بر رضا تنگ شده بود داداش بی معرفت من وای ازش خیلی دلخور بودم
تو این 2 سال همه چی تغییر کرده بود ارش کیانفر و ساحل افتادن زندان دقیقن بعد اون قضیه من رضا رو ندیدم
اره ازش دلخور بودم نیومد به من بگه
من عاشق خواهرت شدم ساحل ازم اتو داره نیومد پیش من اگه میومد حداقل الان پانیذ اینجا نبود میتونست راحت با من حرف بزنه
ولی اون منو از این کار دریغ کرده بود در عمارت باز کردم وارد خونه شدم
خونه ی من و مهشاد باهاش ازدواج کرده بودم حالم خوب بود کنارش ولی دلم پیشه پانیذ بود
مث هروز اومد استقبالم بغلش کردم انگار تازه تونستم راه نفس کشیدن رو باز کنم روباه کوچولوی من کارشو بلد بود
مهشاد:خسته نباشی
بوسه ای به سرش زدم
محراب:ممنون
مهشاد همینطور که من و هدایت میکرد سمت مبل لب زد
مهشاد:حالش چطوره خوبه
محراب:مث همیشه دریغ از یه کلمه حتی دیگه نگامم نمیکنه ولی اگه داروهاش بخوره خوب میشه ولی یه دندست لجبازه
مهشاد :امیدت از دست نده درست میشه پاتیذ دختر قویه ای من رفیق خودمو میشناسم حالا هم پاشو بریم شام سریه کلی زحمت کشیده
بعد بوسه ای رو لبم زد و با چشای قشنگش نگاهم کرد من باخته بودم به این چشمای قشنگ لبخند ی بهش زدم با هم رفتیم سر میز...
#diyana
خیره به دینا و دانیال بودم وروجکا پدرم دراوردن تا بخوابن لبخندی بهشون زدم و پتو رو جفتشون کشیدم
دینا کپی ارسلان بود مخصوصا اون چشماش که ادمو دیونه میکنه ولی اخلاقش شبیه خودم لجباز و زلزله ولی دانیال برعکسش بود
شبیه من بود ولی اخلاق تخص و مهربونش شبیه ارسلان
فرشته های من با دستای گرم ارسلان که دورم کمرم حلقه زد و چونش گذاشت رو شونه ام و اروم پچ زد
ارسلان:بریم بچه ها هم خوابه
دیانا:باشه
درو بستیم و ارسلان دستش انداخت دور گردنم و پیشونیم بوسید طبق عادتش رفتیم اتق مشترکمون لباسم عوض کردم رفتم رو تخت تو بغل ارسلان
همه چی عوص شده بود خونمون با رضا جدا شده بود ولی دلم پیشه رضا بود بعد قضیه پانیذ رضا خیلی داغون شدد
تو اون عمارت به این بزرگی خودش رو حبس کرده بود با سیگار و مشروب
پانیذ چی اون چی حاش خوب میشد میتونست خوب شه حتی ازش خبری ندارم
ارسلان:تو فکری خانمم
دیانا:هیچی به پانیذ فک میکردم
ارسلان:خودتو نباز توکلت به خدا باشه
با حرفاش یکم اروم گرفتم زندگی کنار ارسلان بهشت بود حتی تو بدترین شرایط...
اخر دَوُمم نیاوردم گذاشتم😀
پارت 101
2 سال بعد
#mhrb
خسته از تیمارستان اومدم بیرون هیچی قبول نمیکرد
لجباز دکتر میگفت اگه داروهاش به موقع بخوره 5 ماه یا حتی معجزه کنه 3 ماه اوکی میشه وای پانیذ حتی حرف نمیزد
جیگرم اتیش میگرفت وقتی میدیدم پانیذ گوسه تیمارستان و غم عشق داره ذره ذره نابود میشه
دلم بر رضا تنگ شده بود داداش بی معرفت من وای ازش خیلی دلخور بودم
تو این 2 سال همه چی تغییر کرده بود ارش کیانفر و ساحل افتادن زندان دقیقن بعد اون قضیه من رضا رو ندیدم
اره ازش دلخور بودم نیومد به من بگه
من عاشق خواهرت شدم ساحل ازم اتو داره نیومد پیش من اگه میومد حداقل الان پانیذ اینجا نبود میتونست راحت با من حرف بزنه
ولی اون منو از این کار دریغ کرده بود در عمارت باز کردم وارد خونه شدم
خونه ی من و مهشاد باهاش ازدواج کرده بودم حالم خوب بود کنارش ولی دلم پیشه پانیذ بود
مث هروز اومد استقبالم بغلش کردم انگار تازه تونستم راه نفس کشیدن رو باز کنم روباه کوچولوی من کارشو بلد بود
مهشاد:خسته نباشی
بوسه ای به سرش زدم
محراب:ممنون
مهشاد همینطور که من و هدایت میکرد سمت مبل لب زد
مهشاد:حالش چطوره خوبه
محراب:مث همیشه دریغ از یه کلمه حتی دیگه نگامم نمیکنه ولی اگه داروهاش بخوره خوب میشه ولی یه دندست لجبازه
مهشاد :امیدت از دست نده درست میشه پاتیذ دختر قویه ای من رفیق خودمو میشناسم حالا هم پاشو بریم شام سریه کلی زحمت کشیده
بعد بوسه ای رو لبم زد و با چشای قشنگش نگاهم کرد من باخته بودم به این چشمای قشنگ لبخند ی بهش زدم با هم رفتیم سر میز...
#diyana
خیره به دینا و دانیال بودم وروجکا پدرم دراوردن تا بخوابن لبخندی بهشون زدم و پتو رو جفتشون کشیدم
دینا کپی ارسلان بود مخصوصا اون چشماش که ادمو دیونه میکنه ولی اخلاقش شبیه خودم لجباز و زلزله ولی دانیال برعکسش بود
شبیه من بود ولی اخلاق تخص و مهربونش شبیه ارسلان
فرشته های من با دستای گرم ارسلان که دورم کمرم حلقه زد و چونش گذاشت رو شونه ام و اروم پچ زد
ارسلان:بریم بچه ها هم خوابه
دیانا:باشه
درو بستیم و ارسلان دستش انداخت دور گردنم و پیشونیم بوسید طبق عادتش رفتیم اتق مشترکمون لباسم عوض کردم رفتم رو تخت تو بغل ارسلان
همه چی عوص شده بود خونمون با رضا جدا شده بود ولی دلم پیشه رضا بود بعد قضیه پانیذ رضا خیلی داغون شدد
تو اون عمارت به این بزرگی خودش رو حبس کرده بود با سیگار و مشروب
پانیذ چی اون چی حاش خوب میشد میتونست خوب شه حتی ازش خبری ندارم
ارسلان:تو فکری خانمم
دیانا:هیچی به پانیذ فک میکردم
ارسلان:خودتو نباز توکلت به خدا باشه
با حرفاش یکم اروم گرفتم زندگی کنار ارسلان بهشت بود حتی تو بدترین شرایط...
اخر دَوُمم نیاوردم گذاشتم😀
۱۱.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.