"I fell in love with someone'' (P68)
"I fell in love with someone'' (P68)
کوک : حرف بزن...حرف بزن عوضی*عربده*...
کیم : جونگکوک بهم گوش کن...لط...فا...میدونم...که من کار..اشتباهی کردم...
کوک : معلومه کار اشتباهی کردی...ما فکر کردیم تو با ما همدستی ولی دیدیم حریف ما هستی...
کیم : جونگکوک اگه کاری با یونا نداشته باشی هرچی باشه انجام میدم فقط خواهش میکنم*گریه*
کوک : تاحالا تورو درحال التماس ندیدم...*جونگکوک یونا رو به طرف پدرش هل داد*
کوک : تنها چیزی که میخوام...دیگه به زندگی منو ا.ت دخالت نکن...و همینطور خاندان ما....ولی ممکنه دوباره تکرارش کنی پس این آخرین فرصتی هست که میدم.
*کوک از خونه خارج شد*
چند ساعت بعد ساعت 57 : 1 شب :
از زبان ا.ت :
ساعت نیمه شب بود منم تو اتاق بودم کل عمارت تاریک بود به غیر از چراغ های بیرون از عمارت روشن بودن...حس تشنگی داشتم...کوک هم هنوز نیومد...از جام بلند شدم آروم رفتم طبقه ی پایین خواستم برم سمت آشپزخونه که یهویی دیدم جونگکوک رو کاناپه نشسته بو.....واسا داشت مش.روب میخورد ؟
ا.ت : جون..کوک..تو اینجا بودی...تو کی رسیدی..
کوک : ......
آروم به سمتش رفتم کنارش رو کاناپه نشستم....گفتم...
ا.ت : تو هنوز از دستم...عصبانی؟*شمرده شمرده میگفت*
کوک : .......
ا.ت : چرا جوابم نمیدی..*بغض*...
سعی کردم جلو بغضم بگیرم حتی بهم محل نمیداد....
کوک" لحن صحبت های ا.ت نشون میداد داشت جلو بغضشو میگیره به چشم هاش زل زدم اشکی بین اون مروارید های مشکیش گرفته...که صورتش اون ور کشوند...از این فهمیدم نتونست تو مقاومت جلو بغض هاشو بگیره...
ا.ت رو به طرف خودم برگردوندم...راست میگفتم....واقعا داشت گریه میکرد...زیر چشمش بوسیدم...با انگشت شستم اشک های نورانی اونو پاک میکردم...رو پیشونیش بوسه ای گذاشتم....ادامه داره....
کوک : حرف بزن...حرف بزن عوضی*عربده*...
کیم : جونگکوک بهم گوش کن...لط...فا...میدونم...که من کار..اشتباهی کردم...
کوک : معلومه کار اشتباهی کردی...ما فکر کردیم تو با ما همدستی ولی دیدیم حریف ما هستی...
کیم : جونگکوک اگه کاری با یونا نداشته باشی هرچی باشه انجام میدم فقط خواهش میکنم*گریه*
کوک : تاحالا تورو درحال التماس ندیدم...*جونگکوک یونا رو به طرف پدرش هل داد*
کوک : تنها چیزی که میخوام...دیگه به زندگی منو ا.ت دخالت نکن...و همینطور خاندان ما....ولی ممکنه دوباره تکرارش کنی پس این آخرین فرصتی هست که میدم.
*کوک از خونه خارج شد*
چند ساعت بعد ساعت 57 : 1 شب :
از زبان ا.ت :
ساعت نیمه شب بود منم تو اتاق بودم کل عمارت تاریک بود به غیر از چراغ های بیرون از عمارت روشن بودن...حس تشنگی داشتم...کوک هم هنوز نیومد...از جام بلند شدم آروم رفتم طبقه ی پایین خواستم برم سمت آشپزخونه که یهویی دیدم جونگکوک رو کاناپه نشسته بو.....واسا داشت مش.روب میخورد ؟
ا.ت : جون..کوک..تو اینجا بودی...تو کی رسیدی..
کوک : ......
آروم به سمتش رفتم کنارش رو کاناپه نشستم....گفتم...
ا.ت : تو هنوز از دستم...عصبانی؟*شمرده شمرده میگفت*
کوک : .......
ا.ت : چرا جوابم نمیدی..*بغض*...
سعی کردم جلو بغضم بگیرم حتی بهم محل نمیداد....
کوک" لحن صحبت های ا.ت نشون میداد داشت جلو بغضشو میگیره به چشم هاش زل زدم اشکی بین اون مروارید های مشکیش گرفته...که صورتش اون ور کشوند...از این فهمیدم نتونست تو مقاومت جلو بغض هاشو بگیره...
ا.ت رو به طرف خودم برگردوندم...راست میگفتم....واقعا داشت گریه میکرد...زیر چشمش بوسیدم...با انگشت شستم اشک های نورانی اونو پاک میکردم...رو پیشونیش بوسه ای گذاشتم....ادامه داره....
۲۳.۱k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.