خونه ی جدید مبارک .پات 31 (اخر)
نامجون شروع کرد چنگ زدن صورت خودش جوری که با ناخن هاش پوستشو کند و خون آورد
تهیونگ: ببخشید داداش ولی حکم کار تو اعدامه تو همین یک ساعت پیشش از تمام انجمن ها بیرون انداخته شدی ما برای مجازات تصمیم گرفتیم تمام قدتهات رو از جمله نامیرائی رو ازت بگیریم
در عوض نمیمیری و زنده می مونی
اما تبدیل به یه آدم عادی میشی
یهو حس کردم اون مشتی که داشت فشارم می داد ناپدید شد ولی بازم نمی تونستم تکون بخورم
تهیونگ:
وقتت داره تموم میشه ۱،۲،۳
یهو زیر پام تبدیل به ابر شد و من ازش پرت شدم پایین
بیدار شدم
صدای کشتی و موج دریا به گوشم خورد
توی یه اتاق چوبی توی یه کشتی وسط به دیوار با زنجیر بسته شده بودم کاملا تنها
از پنجرهی کنار اتاق هاله های رنگی مثل آتیش بازی رو دیدم و بقیه رو شنیدم
خواستم تکون بخورم ولی تمام استخون هم شکسته بود و خون بالا آوردم
زنجیر ها به یه دیوار چوبی نم گرفته وصل بود و اگر تلاش می کردم راحت در میومدن
با دندونم یه تیکه از لباسم رو پاره کردم و توی دهنم نگه داشتم
تمام جونم رو جمع کردم و تکون خوردم خیلی درد داشت و از درد پارچه رو گاز می گرفتم
خیلی درد داشت
ولی بازم تلاش کردم پاهام رو دیوار تکیه دادم و دست و پاهام رو محکم کشیدم اینقدر این کار رو کردم که بالاخره زنجیر ها از دیوار در اومدن
به سختی شروع به راه رفتن کردم و در رو با یه صندلی شکستم
روی بالای کشتی
صحنهی وحشتناکی رو دیدم جیمین و نامجون و شوگا دارن دعوا می کنن و بقیهی اعضا غرق خون روی زمینن
جیمین تا منو دید وحشت گرفت
ا/ت فرار کن اون با جادویی سیاه جادویی بقیه رو خورده
این یه خواب نیست مراقب باش!!!!
شوگا پشت سر هم بهش ضربه می زد
هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمی کنم نفس های پر از دردی که تند و تند می کشیدم
درد کشیدن عزیزام....
اون سیلاب خون.....
یهو نامجون با دستاش کاری کرد جیمین تو هوا معلق بشه و محکم کوبوندش زمین
جیمین نیمه بیهوش شد
دستم رو دراز کردم کمکش کنم ولی از درد داشتم فلج می شدم
شوگا هم داشت قدرتش ته می کشید
نامجونم دیگه قدرتی برای جنگ نداشت
و اونم کم کم بیهوش شد
نامجون با دستاش کشون کشون
منو برد نُک کشتی جوری که جیمین ببینه
و با دستاش شروع کرد به خفه کردنم
نامجون: تو عشق منو خاک کردی
ولی من عشق تورو غرق می کنم
جیمین به سمتم می خزید
ولی خیلی جون نداشت
داشتم کم کن خفه می شدم که یه فکری به سرم زد
پارچهی خونی رو تف کردن و دست نامجون رو گاز گرفت
اون عقب عقب رفت و من سریع بلندم و خودم رو روش انداختم و دوتایی( ا/ت و نامجون) از کشتی پرت شدیم پایین
توی اون مسیر کوتاه کلی قطره های اشک توی هوا معلق موند
نمی دونم زنده می مونم یا نه ولی از هیچی پشیمون نیستم
ولی اینو مطمئنم این پایان داستان من نیست.
تهیونگ: ببخشید داداش ولی حکم کار تو اعدامه تو همین یک ساعت پیشش از تمام انجمن ها بیرون انداخته شدی ما برای مجازات تصمیم گرفتیم تمام قدتهات رو از جمله نامیرائی رو ازت بگیریم
در عوض نمیمیری و زنده می مونی
اما تبدیل به یه آدم عادی میشی
یهو حس کردم اون مشتی که داشت فشارم می داد ناپدید شد ولی بازم نمی تونستم تکون بخورم
تهیونگ:
وقتت داره تموم میشه ۱،۲،۳
یهو زیر پام تبدیل به ابر شد و من ازش پرت شدم پایین
بیدار شدم
صدای کشتی و موج دریا به گوشم خورد
توی یه اتاق چوبی توی یه کشتی وسط به دیوار با زنجیر بسته شده بودم کاملا تنها
از پنجرهی کنار اتاق هاله های رنگی مثل آتیش بازی رو دیدم و بقیه رو شنیدم
خواستم تکون بخورم ولی تمام استخون هم شکسته بود و خون بالا آوردم
زنجیر ها به یه دیوار چوبی نم گرفته وصل بود و اگر تلاش می کردم راحت در میومدن
با دندونم یه تیکه از لباسم رو پاره کردم و توی دهنم نگه داشتم
تمام جونم رو جمع کردم و تکون خوردم خیلی درد داشت و از درد پارچه رو گاز می گرفتم
خیلی درد داشت
ولی بازم تلاش کردم پاهام رو دیوار تکیه دادم و دست و پاهام رو محکم کشیدم اینقدر این کار رو کردم که بالاخره زنجیر ها از دیوار در اومدن
به سختی شروع به راه رفتن کردم و در رو با یه صندلی شکستم
روی بالای کشتی
صحنهی وحشتناکی رو دیدم جیمین و نامجون و شوگا دارن دعوا می کنن و بقیهی اعضا غرق خون روی زمینن
جیمین تا منو دید وحشت گرفت
ا/ت فرار کن اون با جادویی سیاه جادویی بقیه رو خورده
این یه خواب نیست مراقب باش!!!!
شوگا پشت سر هم بهش ضربه می زد
هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمی کنم نفس های پر از دردی که تند و تند می کشیدم
درد کشیدن عزیزام....
اون سیلاب خون.....
یهو نامجون با دستاش کاری کرد جیمین تو هوا معلق بشه و محکم کوبوندش زمین
جیمین نیمه بیهوش شد
دستم رو دراز کردم کمکش کنم ولی از درد داشتم فلج می شدم
شوگا هم داشت قدرتش ته می کشید
نامجونم دیگه قدرتی برای جنگ نداشت
و اونم کم کم بیهوش شد
نامجون با دستاش کشون کشون
منو برد نُک کشتی جوری که جیمین ببینه
و با دستاش شروع کرد به خفه کردنم
نامجون: تو عشق منو خاک کردی
ولی من عشق تورو غرق می کنم
جیمین به سمتم می خزید
ولی خیلی جون نداشت
داشتم کم کن خفه می شدم که یه فکری به سرم زد
پارچهی خونی رو تف کردن و دست نامجون رو گاز گرفت
اون عقب عقب رفت و من سریع بلندم و خودم رو روش انداختم و دوتایی( ا/ت و نامجون) از کشتی پرت شدیم پایین
توی اون مسیر کوتاه کلی قطره های اشک توی هوا معلق موند
نمی دونم زنده می مونم یا نه ولی از هیچی پشیمون نیستم
ولی اینو مطمئنم این پایان داستان من نیست.
۸.۸k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.