پارت ۵۲ (برادر خونده)
با ظاهر شدن قامت بلند یکی تو چار چوب با گوشه چشمم به کسی که اومده بود نگاه کردم اون جونگ کوک بود ولی چرا اومده بود چهره اش سردرگمو ناراحت بود چشماش قرمز شده بود انگار گریه کرده بود ولی چرا گریه کرده اومد نزدیکم کنارم نشست چشامو دوباره بستم و وانمود کردم انگار خوابم با صدایی ارومی گفت:چرا داری با من اینکارو میکنی چرا نمی تونم بهت فکر نکنم همش میخوام تلاش کنم دیگه بهت فکر نکنم ولی نمیشه امیدوارم واقعن خواب باشی چون من این حرفارو نمی تونم روبه روت بگم به حرفاش با تعجب داشتم گوش میدادم اون چرا داره اینطوری حرف می زنه جونگ کوک دوباره با همون لحن ارومش ادامه داد جونگ کوک: دفتر خاطراتتو من خوندم ولی نمی خوام فکر کنی من این حرفارو از سر دلسوزی و ترحم میگم نمی خوام اینجوری فکر کنی امیدوارم بفهمی چی میگم عاا من دارم چی میگم تو که خوابی ولی واقعن نمی دونم چم شده من این احساساتمو نمی فهمم تاحالا تجربه اش نکردم انگار حس جدیدیه باورم نمی شد جونگ کوک داشت این حرفارو میزد تو شوک بودم اون داشت چی میگفت ینی واقعن منظورش منم
از زبان جونگ کوک: همه حرفامو زدم البته وقتی سورا خواب بود از جام بلند شدم میخواستم ببرمش اتاق خودش روی تخت خودش بخوابه با یه حرکت سریع بدن سورا رو روی دستام بلند کردم دوباره قلبم به تپش افتاده بود تو چشماش زل زدم ولی با دیدن چشمایی که باز بودن یه لحظه تعجب کردم چرا داشت اینجوری نگام میکرد نکنه بیدار بوده با یه لبخند کوچیک نگاش کردم و گفتم:بگو حرفامو نشنیدی سورا که هول کرده بود گفت :چه حرفی منو بزارم زمین _اول بگو سورا:کدوم حرفاتو چی میگی چقدر منحرفی چرا بغلم کردی منو بزار زمین سریع گذاشتمش زمین و گفتم دروغ میگی سورا:اره شنیدم همه چیرو شنیدم حالا خیالت راحت شد اینو گفت با قدم های تند به سمت اتاقش رفت دنبالش رفتم ولی سورا در اتاقشو محکم بست چند بار پشت سرهم در زدم و اسمشو صدا زدم ولی جوابی نداد حالا وقتش بود باید میگفتم _سورا نمی خوای درو باز کنی حداقل به حرفام گوش کن میدونم بیشتر حرفامو شنیدی اما من همیشه در باره ی احساساتم نسبت به تو شک داشتم ولی الان مطمئن شدم میخواستم یه چیزیو بهت بگم از ت میخوام هیچوقت از اینجا نری دوست دارم همیشه اینجا بمونی پس لطفا هیچوقت ترکم نکن چون من دوست دارم هیچ حرفی نمی زد انگار داشتم واسه دروازه اتاقش ابراز احساسات میکردم چند دقیقه ای رو همونجا موندم ولی بازم چیزی نگفت خواستم برم که با باز شدن در اتاقش برگشتمو تو چشماش نگاه کردم چشماش از اشک خیس شده بود بهش لبخند زدمو گفتم:حالت خوبه
بدون هیچ حرفی نزدیکم اومدو محکم بغلم کرد دستامو دور کمرش حلقه کردمو و زیر گوشش اروم گفتم :چرا گریه میکنی اینجوری زشت میشی سورا:نمی خوام اروم خندیدمو صورتشو با دستام قاب گرفتمو گفتم دوست دارم با لبخند تو چشمام زل زد صورتمو نردیک لباش بردمو بوسه ارومی رو لباش زدم به صورتش نگاه کردم گونه هاش سرخ شده بودن قیافش کیوت شده بود با لبخند بهش نگاه کردم با صدای زنگ ایفون چشمای هر دومون از حدقه زد بیرون بد هول شده بودیم سریع از ش جدا شدم سورا بلند گفت :خودت درو باز کن اینو گفت سریع رفت تو اتاقشو درو محکم بست منم با دو رفتم سمت ایفونو دکمه درو زدم به خودم تو اینه نگاه کردمو خودمو مرتب کردم جلوی در منتظر موندن تا مامان بیاد و بالاخره مامان با چهره خندون تو چارچوب در ظاهر شد مامان:سلام پسرم _سلام خوبی مامان چه خبر مامان با تعجب گفت:خوبم تو حالت خوبه _ها من خوبم مامان:خدا کنه سورا کجاست _چی سورا اتاقشه مامان:عاا خوب فکر کنم خوابه _اره خوابه
از زبان جونگ کوک: همه حرفامو زدم البته وقتی سورا خواب بود از جام بلند شدم میخواستم ببرمش اتاق خودش روی تخت خودش بخوابه با یه حرکت سریع بدن سورا رو روی دستام بلند کردم دوباره قلبم به تپش افتاده بود تو چشماش زل زدم ولی با دیدن چشمایی که باز بودن یه لحظه تعجب کردم چرا داشت اینجوری نگام میکرد نکنه بیدار بوده با یه لبخند کوچیک نگاش کردم و گفتم:بگو حرفامو نشنیدی سورا که هول کرده بود گفت :چه حرفی منو بزارم زمین _اول بگو سورا:کدوم حرفاتو چی میگی چقدر منحرفی چرا بغلم کردی منو بزار زمین سریع گذاشتمش زمین و گفتم دروغ میگی سورا:اره شنیدم همه چیرو شنیدم حالا خیالت راحت شد اینو گفت با قدم های تند به سمت اتاقش رفت دنبالش رفتم ولی سورا در اتاقشو محکم بست چند بار پشت سرهم در زدم و اسمشو صدا زدم ولی جوابی نداد حالا وقتش بود باید میگفتم _سورا نمی خوای درو باز کنی حداقل به حرفام گوش کن میدونم بیشتر حرفامو شنیدی اما من همیشه در باره ی احساساتم نسبت به تو شک داشتم ولی الان مطمئن شدم میخواستم یه چیزیو بهت بگم از ت میخوام هیچوقت از اینجا نری دوست دارم همیشه اینجا بمونی پس لطفا هیچوقت ترکم نکن چون من دوست دارم هیچ حرفی نمی زد انگار داشتم واسه دروازه اتاقش ابراز احساسات میکردم چند دقیقه ای رو همونجا موندم ولی بازم چیزی نگفت خواستم برم که با باز شدن در اتاقش برگشتمو تو چشماش نگاه کردم چشماش از اشک خیس شده بود بهش لبخند زدمو گفتم:حالت خوبه
بدون هیچ حرفی نزدیکم اومدو محکم بغلم کرد دستامو دور کمرش حلقه کردمو و زیر گوشش اروم گفتم :چرا گریه میکنی اینجوری زشت میشی سورا:نمی خوام اروم خندیدمو صورتشو با دستام قاب گرفتمو گفتم دوست دارم با لبخند تو چشمام زل زد صورتمو نردیک لباش بردمو بوسه ارومی رو لباش زدم به صورتش نگاه کردم گونه هاش سرخ شده بودن قیافش کیوت شده بود با لبخند بهش نگاه کردم با صدای زنگ ایفون چشمای هر دومون از حدقه زد بیرون بد هول شده بودیم سریع از ش جدا شدم سورا بلند گفت :خودت درو باز کن اینو گفت سریع رفت تو اتاقشو درو محکم بست منم با دو رفتم سمت ایفونو دکمه درو زدم به خودم تو اینه نگاه کردمو خودمو مرتب کردم جلوی در منتظر موندن تا مامان بیاد و بالاخره مامان با چهره خندون تو چارچوب در ظاهر شد مامان:سلام پسرم _سلام خوبی مامان چه خبر مامان با تعجب گفت:خوبم تو حالت خوبه _ها من خوبم مامان:خدا کنه سورا کجاست _چی سورا اتاقشه مامان:عاا خوب فکر کنم خوابه _اره خوابه
۱۰۲.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.