رمان(....)پارت ۷
«یک روز بعد»
دیانا:نیکا کجایی اینقدر دیر کردی؟!
نیکا:خب رفته بودم حموم
دیانا:اها خب اول بریم کجا نیکا؟
نیکا:بریم امم... توت فرنگی
دیانا:باشه
دیانا:عه ارسلان هم اینجاست
نیکا:خب یه سر بریم پیش ارسلان
دیانا:باشه
دیانا:سلام ارسلان
ارسلان:سلام دیانا؛ چطوری؟ خوبی؟
دیانا:ممنون تو چطوری؟
ارسلان:منم خوبم
ارسلان:میگم راستی من الان نمیتونم باهات حرف بزنم شب میام پیشت
دیانا:باشه
دیانا:راستی نیکا تین متین چقد حرف میزنه دیشب رفتم کافه یهو دیدمش که ب ارسلان اومدن کافه تا رفتم با ارسلان حرف زدم پنج دقیقه بعدش شروع کرد حرف زدن
دیانا:یک ساعت دیگه خوبه بریم؟¿
نیکا:باشه
ادامه دارد ..........
دیانا:نیکا کجایی اینقدر دیر کردی؟!
نیکا:خب رفته بودم حموم
دیانا:اها خب اول بریم کجا نیکا؟
نیکا:بریم امم... توت فرنگی
دیانا:باشه
دیانا:عه ارسلان هم اینجاست
نیکا:خب یه سر بریم پیش ارسلان
دیانا:باشه
دیانا:سلام ارسلان
ارسلان:سلام دیانا؛ چطوری؟ خوبی؟
دیانا:ممنون تو چطوری؟
ارسلان:منم خوبم
ارسلان:میگم راستی من الان نمیتونم باهات حرف بزنم شب میام پیشت
دیانا:باشه
دیانا:راستی نیکا تین متین چقد حرف میزنه دیشب رفتم کافه یهو دیدمش که ب ارسلان اومدن کافه تا رفتم با ارسلان حرف زدم پنج دقیقه بعدش شروع کرد حرف زدن
دیانا:یک ساعت دیگه خوبه بریم؟¿
نیکا:باشه
ادامه دارد ..........
۴.۵k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.