-پارت:۱-
شب بود و سرت تو گوشیت بود
موهاتو گوجه ایی بسته بودی و نیم تنه سفیدی با شلوارک صورتی ایی پات بود و عینکت رویه چشمات بود و با دقت مطالعه میکردی
چندبار زنگ خونه خورد ولی متوجه نشدی که گوشیه تویه دستت لرزید
و اسم سوجونگ روش پیدا شد
ا.ت:"الو بله"
سوجونگ:"خونه ایی؟"
ا.ت:"آره"
سوجونگ:"پس یعنی نمیخای درو بازکنی"
ا.ت:"چی مگه پشت دری؟"
بلند شد و بدو بدو سمت آیفون رفت
ا.ت:"آخ ببخشید"
درو باز کرد و سریع تو آشپزخونه رفت تیکه کیکی و درواوردی و تویه پیش دستی گذاشتی و بالاش دوتا دونه گیلاس چیندی
سوجونگ:"با اجازه .."
در با صدای باز شد و سوجونگ و پسرش اومدن داخل
پیش دستی و رویه میز گذاشتی جلویه پسرش رویه زانوهات نشستی
ا.ت:"آخی تو چرا اومدی اینجا.."
بغلش کردی و رو هوا چرخوندیش که صدای خندش بلندشد
سوجونگ:"اهم ... احتمالا منو ندیدی؟"
ا.ت:"ام سلام"
لبخند ضایع زد
ا.ت:"ببخشید پشت در موندی اصلا حواسم نبود"
سوجونگ:"با عینک رویه صورتت معلومه"
با دونستن اینکه هنوز عینک رویه چشماته دستتو بردی عینکتو برداشتی و رویه همون میز انداختیش
ا.ت:"کاری داشتی؟.."
آهی کشید و رویه کاناپه جلویه آشپزخونه نشست
سوجونگ:"باید ازت خواهشی بکنم "
درحالی که داشتی از همون کیک به پسرش میدادی گفتی
ا.ت:"چیه؟"
سوجونگ:"ایشون باید چند مدت پیشت باشه"
ا.ت:"چی ... واقعی میگی ... عالیه
..ولی چرا؟"
سوجونگ:"بخاطر مریضیه باباش ممکنه چند هفته بیمارستان بمونم فکر نکنم بتونم بهش برسم یا با خودم ببرمش"
سوجونگ:"پس دست خودتو میبوسه"
بلندشد و کیفشو زیر بغلش زد
سوجونگ:"یک هفته دیگه میبینمتون"
و با یه خدافظی بیرون رفت
چشماتو رو هم بستی و با اینکه ناراحت بودی که نتونستی مطالعتو کامل کنی به پسرش لبخند زدی
ا.ت:"نظرت راجب یه هفته موندن پیش من چیه؟"
درحالی که لقمه تو دهنش بود گفت
پسرش:"ممکنه خوب باشه ... ولی دیگه اینجوری بامن صحبت نکن خیر سرم ۶ سالمه"
ا.ت:"البته ..."
تا آخر شب با بازی کردن و سرگرم نگه داشتنش گذروندی و حسابی خسته شدی
آخر سر وقتی که رویه مبل دراز به دراز افتاده بودی و ... داشت با موهات ور میرفت در خونه باز شد
جونگکوک:"اعیال ما اومدی..."
با دیدن اون دهنش واموند
جونگکوک:"بچه دار شدیم به من نگفتی؟"
جونگکوک:"چندسالشه؟"
ا.ت:"چرند نگو بچه ی سوجونگه شوهرش افتاده رو تخت بیمارستان برای همین اوردش پیش من ... ۶ سالش بیشتر نیست"
:"سلام"
با چشمای درشتش زل زد به جونگکوک
جونگکوک:"یا خدا چقد وحشتناکه"
این داستان ادامه دارد ...!
چخبر اگر راجب اون چندپارتبه سوال دارید باید بگم اصلا یادم رفت اونو ننوشتم😂😂
یه زمانی مینویسم فعلا تو سرتون نگهش دارید
موهاتو گوجه ایی بسته بودی و نیم تنه سفیدی با شلوارک صورتی ایی پات بود و عینکت رویه چشمات بود و با دقت مطالعه میکردی
چندبار زنگ خونه خورد ولی متوجه نشدی که گوشیه تویه دستت لرزید
و اسم سوجونگ روش پیدا شد
ا.ت:"الو بله"
سوجونگ:"خونه ایی؟"
ا.ت:"آره"
سوجونگ:"پس یعنی نمیخای درو بازکنی"
ا.ت:"چی مگه پشت دری؟"
بلند شد و بدو بدو سمت آیفون رفت
ا.ت:"آخ ببخشید"
درو باز کرد و سریع تو آشپزخونه رفت تیکه کیکی و درواوردی و تویه پیش دستی گذاشتی و بالاش دوتا دونه گیلاس چیندی
سوجونگ:"با اجازه .."
در با صدای باز شد و سوجونگ و پسرش اومدن داخل
پیش دستی و رویه میز گذاشتی جلویه پسرش رویه زانوهات نشستی
ا.ت:"آخی تو چرا اومدی اینجا.."
بغلش کردی و رو هوا چرخوندیش که صدای خندش بلندشد
سوجونگ:"اهم ... احتمالا منو ندیدی؟"
ا.ت:"ام سلام"
لبخند ضایع زد
ا.ت:"ببخشید پشت در موندی اصلا حواسم نبود"
سوجونگ:"با عینک رویه صورتت معلومه"
با دونستن اینکه هنوز عینک رویه چشماته دستتو بردی عینکتو برداشتی و رویه همون میز انداختیش
ا.ت:"کاری داشتی؟.."
آهی کشید و رویه کاناپه جلویه آشپزخونه نشست
سوجونگ:"باید ازت خواهشی بکنم "
درحالی که داشتی از همون کیک به پسرش میدادی گفتی
ا.ت:"چیه؟"
سوجونگ:"ایشون باید چند مدت پیشت باشه"
ا.ت:"چی ... واقعی میگی ... عالیه
..ولی چرا؟"
سوجونگ:"بخاطر مریضیه باباش ممکنه چند هفته بیمارستان بمونم فکر نکنم بتونم بهش برسم یا با خودم ببرمش"
سوجونگ:"پس دست خودتو میبوسه"
بلندشد و کیفشو زیر بغلش زد
سوجونگ:"یک هفته دیگه میبینمتون"
و با یه خدافظی بیرون رفت
چشماتو رو هم بستی و با اینکه ناراحت بودی که نتونستی مطالعتو کامل کنی به پسرش لبخند زدی
ا.ت:"نظرت راجب یه هفته موندن پیش من چیه؟"
درحالی که لقمه تو دهنش بود گفت
پسرش:"ممکنه خوب باشه ... ولی دیگه اینجوری بامن صحبت نکن خیر سرم ۶ سالمه"
ا.ت:"البته ..."
تا آخر شب با بازی کردن و سرگرم نگه داشتنش گذروندی و حسابی خسته شدی
آخر سر وقتی که رویه مبل دراز به دراز افتاده بودی و ... داشت با موهات ور میرفت در خونه باز شد
جونگکوک:"اعیال ما اومدی..."
با دیدن اون دهنش واموند
جونگکوک:"بچه دار شدیم به من نگفتی؟"
جونگکوک:"چندسالشه؟"
ا.ت:"چرند نگو بچه ی سوجونگه شوهرش افتاده رو تخت بیمارستان برای همین اوردش پیش من ... ۶ سالش بیشتر نیست"
:"سلام"
با چشمای درشتش زل زد به جونگکوک
جونگکوک:"یا خدا چقد وحشتناکه"
این داستان ادامه دارد ...!
چخبر اگر راجب اون چندپارتبه سوال دارید باید بگم اصلا یادم رفت اونو ننوشتم😂😂
یه زمانی مینویسم فعلا تو سرتون نگهش دارید
۴۱.۴k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.