چه بگويم ؟
چه بگويم ؟
چه بگويم ؟ سخني نيست به ياد
پشت اين درهاي شهر
پشت اين خانه ي سرد
خنده تلخ مرا ، باد پر پر مي كرد
همه خلوت شهر
همه آبادي
خفته در تنهايي
وسعت شهر پر از آمد و شد
حيف اما كوچه ي خاطره ها تاريك است
چه بگويم ؟ سخني نيست به دل
آدمي تنها در اين گوشه ي پرت
پشت اين پنجره روياها
حال من ،حالزمستان است
در نگاهم رقص برف
سوز و سرما ، نم اشك
هواي بودنم سرد است
و دستاني كه یخ بسته اند و
مي خشكند و مي پوسند و مي ريزند به جيبي سرد و تو خالي
چه بگويم ؟ سخني نيست كه نيست
حرف حرف و واژه واژه اين نگفتن را به پاي هيچ ميريزم
سخن را در ميان شعر مي پوشم
غم و تنهايي و حسرت ،ميان اشك مي نوشم
مي چكد احساس هاي گرم و نمناكي به روي دفتر عمرم
حيف اما در غروب واژه ها نشسته ام
روبه رويم دشتي از فاصله هاست
در دورترين فاصله بودن من
آدمي ميگذرد ...
سايه اي مي ميرد ...
گل سرخي خشك شده مي رويد ...
چه بگويم ؟
سخني بود ولي ديگر نيست ...
چه بگويم ؟ سخني نيست به ياد
پشت اين درهاي شهر
پشت اين خانه ي سرد
خنده تلخ مرا ، باد پر پر مي كرد
همه خلوت شهر
همه آبادي
خفته در تنهايي
وسعت شهر پر از آمد و شد
حيف اما كوچه ي خاطره ها تاريك است
چه بگويم ؟ سخني نيست به دل
آدمي تنها در اين گوشه ي پرت
پشت اين پنجره روياها
حال من ،حالزمستان است
در نگاهم رقص برف
سوز و سرما ، نم اشك
هواي بودنم سرد است
و دستاني كه یخ بسته اند و
مي خشكند و مي پوسند و مي ريزند به جيبي سرد و تو خالي
چه بگويم ؟ سخني نيست كه نيست
حرف حرف و واژه واژه اين نگفتن را به پاي هيچ ميريزم
سخن را در ميان شعر مي پوشم
غم و تنهايي و حسرت ،ميان اشك مي نوشم
مي چكد احساس هاي گرم و نمناكي به روي دفتر عمرم
حيف اما در غروب واژه ها نشسته ام
روبه رويم دشتي از فاصله هاست
در دورترين فاصله بودن من
آدمي ميگذرد ...
سايه اي مي ميرد ...
گل سرخي خشك شده مي رويد ...
چه بگويم ؟
سخني بود ولي ديگر نيست ...
۵۹۳
۲۳ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.