تو بهترینی
تو بهترینی
پارت24
درد بدی توی بدنم نس کردم و چشمام سیاهی رفت
(پنج ماه بعد)
دلارام:اوا از روی تخت میخوایم بلند شیم
اوا:من چقدر بدبختم
دلارام:اوا یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟
اوا:الان من 5 ماه نمیبینم و هرچقد رمیگم بردیا کجاست میگین حالش خوبه
دلارام:اوا سوپرایزه بعدا بهت میگیم کجاست جای خوبیه
اوا:دکتر گفت کی حالم خوب میشه؟
دلارام:با این قرصایی که میخوری تا چند روزه دیگه حالت خوب میشه
اوا:خوشحالم
با دلارام قدم زدیم که صدای اشنایی به گوشم خورد
پارسا:سلامممم
اوا:پارسا تویی
رفتم توی بغل پارسا
پارسا:بهتر شدی
اوا:نه
پارسا:نگران نباش زود خوب میشی
اوا:پارسا اینا به من نمیگن بردیت کجاست اتفاق بدی افتاده؟
پارسا:نه چه اتفاق بدی پارسا حالش خوبه
اوا:اهان
پارسا:خب بیا حالا بشین
با پارسا نشسته بودیم داشتیم جرف میزدیم که حس کروم چشمام داره میسوزه و هوای روشن رو میبینم به پارسا چیزی نمیگم که میتونم ببینم پارسا لباس سیاه پوشیده بود
اوا:پارسا اباست چه رنگیه؟
پارسا:میتونی ببینی؟
اوا:نه فقط پرسیدن
پارسا:امممم(مکث)قرمز
از سرجام بلند شدم
اوا:چرا دروغ میگی لباس سیاه تنته
بدو بدو رفتم توی اتاقم گوشیم رو ورداشتم زنگ زدم به بردیا هرچی میگرفتمش جواب نمیداد پارسو اومو توی اتاق گوشی رو ازم گرفت
اوا:بردیا کجاستتتت(باگریه)
پارسا:بردیا اینجا نیست بردیا مرده
با زانو هام افتادم زمین
پارسا:وای چه گوهی خوردم گفتم
اوا:کی مرده؟
پارسا:وقتی که تصادف کردین بردیا 5 روز توی کما بود و بعدش مرد
اوا:بردیا چرا منو تنها گذاشتییی(باگریه)
(یک هفته بعد)
با دلارام و پارسا رفتیم سر قبر افتادم روی قبر بردیا
اوا:چرا تنهام گذاشتیییییی(با جیغ) بردیا من گوه خوردم من خیلی تو رو دوست داشتم ولی نمیتونستم بهت بگم با اون وحشی بازی هایی که تو در میوردیمن همش با پارسا بودم که حرص تو رو در بیارم من واقعا متاسفمممممم(گریه)
دلارام:تروخدا بلندشو اوا
اوا:ولم کن بردیم من میخوام با بردیا تنهاسی حرف بزنم....
(بچه ها واقعا متاسفم من خودمم اصلا نمیخواستم اینطوری بشه میخواستم این رمان زود تموم بشه برای همین اینکارو کردم رمان بعد خیلی قشنگ تر)
پارت24
درد بدی توی بدنم نس کردم و چشمام سیاهی رفت
(پنج ماه بعد)
دلارام:اوا از روی تخت میخوایم بلند شیم
اوا:من چقدر بدبختم
دلارام:اوا یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟
اوا:الان من 5 ماه نمیبینم و هرچقد رمیگم بردیا کجاست میگین حالش خوبه
دلارام:اوا سوپرایزه بعدا بهت میگیم کجاست جای خوبیه
اوا:دکتر گفت کی حالم خوب میشه؟
دلارام:با این قرصایی که میخوری تا چند روزه دیگه حالت خوب میشه
اوا:خوشحالم
با دلارام قدم زدیم که صدای اشنایی به گوشم خورد
پارسا:سلامممم
اوا:پارسا تویی
رفتم توی بغل پارسا
پارسا:بهتر شدی
اوا:نه
پارسا:نگران نباش زود خوب میشی
اوا:پارسا اینا به من نمیگن بردیت کجاست اتفاق بدی افتاده؟
پارسا:نه چه اتفاق بدی پارسا حالش خوبه
اوا:اهان
پارسا:خب بیا حالا بشین
با پارسا نشسته بودیم داشتیم جرف میزدیم که حس کروم چشمام داره میسوزه و هوای روشن رو میبینم به پارسا چیزی نمیگم که میتونم ببینم پارسا لباس سیاه پوشیده بود
اوا:پارسا اباست چه رنگیه؟
پارسا:میتونی ببینی؟
اوا:نه فقط پرسیدن
پارسا:امممم(مکث)قرمز
از سرجام بلند شدم
اوا:چرا دروغ میگی لباس سیاه تنته
بدو بدو رفتم توی اتاقم گوشیم رو ورداشتم زنگ زدم به بردیا هرچی میگرفتمش جواب نمیداد پارسو اومو توی اتاق گوشی رو ازم گرفت
اوا:بردیا کجاستتتت(باگریه)
پارسا:بردیا اینجا نیست بردیا مرده
با زانو هام افتادم زمین
پارسا:وای چه گوهی خوردم گفتم
اوا:کی مرده؟
پارسا:وقتی که تصادف کردین بردیا 5 روز توی کما بود و بعدش مرد
اوا:بردیا چرا منو تنها گذاشتییی(باگریه)
(یک هفته بعد)
با دلارام و پارسا رفتیم سر قبر افتادم روی قبر بردیا
اوا:چرا تنهام گذاشتیییییی(با جیغ) بردیا من گوه خوردم من خیلی تو رو دوست داشتم ولی نمیتونستم بهت بگم با اون وحشی بازی هایی که تو در میوردیمن همش با پارسا بودم که حرص تو رو در بیارم من واقعا متاسفمممممم(گریه)
دلارام:تروخدا بلندشو اوا
اوا:ولم کن بردیم من میخوام با بردیا تنهاسی حرف بزنم....
(بچه ها واقعا متاسفم من خودمم اصلا نمیخواستم اینطوری بشه میخواستم این رمان زود تموم بشه برای همین اینکارو کردم رمان بعد خیلی قشنگ تر)
۴.۹k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.