پارت۱۰۰
- بايد فکر کنم.
زير چشمي آرتان و پاييدم. از حرص داشت پوست لبش و مي کند. فکر کنم حسابي از جواب مثبت من خونواده اش و مطمئن کرده بود، چون اونا هم تعجب کردن و آرتان هم حسابي کنف شده بود. به خصوص که مامان و باباش هي نگاش مي کردن و با نگاه ازش مي پرسيدن قضيه چيه؟ ولي بابا که حق و به من مي داد با لبخند گفت:
- درسته دخترم، حرف يک عمر زندگيه.
باباي آرتان گفت:
- دخترم چه قدر مهلت مي خواي که فکر کني؟
- فکر کنم دو هفته کافي باشه.
آرتان لحظه به لحظه عصبي مي شد. داشت تند تند با پاهاش روي زمين مي کوبيد. مامانش هم مشخص بود که نگران پسرشه، چون مدام با نگاهش آرتان و دلداري مي داد. مطمئن بودم آرتان بيشتر از من دلش مي خواد اين مجلس و به هم بزنه و بي خيال همه چيز بشه. نکنه واقعا بشه؟! نکنه بره ديگه پشت سرش و هم نگاه نکنه؟ عجب غلطي کردم! اصلاً بره به درک. پسره ي بي شعور، لياقت هم خونه شدن با من و نداره. براي چي بايد بترسم؟ براي يه خارج رفتن که نبايد خودم و بدبخت کنم. از کجا معلوم توي اين يه سالي که قراره باهاش زندگي کنم ديوونه ام نکنه؟ اصلا من همه چي و مي سپارم دست خدا و سعادتم و از اون مي خوام. با صداي تشکر و خداحافظي مهمونا از جا بلند شدم. مامان آرتان به سمتم اومد و من و در آغوش کشيد. بغلش چه قدر مهربون بود! ياد مامان افتادم. اين دومين زني بود که آغوشش من و ياد مامان خدابيامرزم مي انداخت. چند لحظه اي توي بغلش موندم و اون زير گوشم گفت:
- اميدوارم نا اميدم نکني عروس گلم.
بهش لبخند زدم. خودمم مي دونستم جوابم مثبته و اين مهلت و فقط براي خل کردن آرتان خواستم. آرتان حتي با من خداحافظي هم نکرد و خيلي زود رفت. ولي باباش مثل مامانش خيلي گرم دست من و فشرد و ازم خواست خوب فکر کنم. بعد از رفتن اونا، ولو شدم روي مبل و نفسم و با صدا دادم بيرون. بابا هم کنارم نشست و در حالي که گره کرواتش رو شل مي کرد گفت:
- عجب خونواده ي اصيلي بودن! ده تاي ما رو مي خرن و آزاد مي کنن، ولي يه ذره افاده و کبر نداشتن!
عزيز هم گفت:
زير چشمي آرتان و پاييدم. از حرص داشت پوست لبش و مي کند. فکر کنم حسابي از جواب مثبت من خونواده اش و مطمئن کرده بود، چون اونا هم تعجب کردن و آرتان هم حسابي کنف شده بود. به خصوص که مامان و باباش هي نگاش مي کردن و با نگاه ازش مي پرسيدن قضيه چيه؟ ولي بابا که حق و به من مي داد با لبخند گفت:
- درسته دخترم، حرف يک عمر زندگيه.
باباي آرتان گفت:
- دخترم چه قدر مهلت مي خواي که فکر کني؟
- فکر کنم دو هفته کافي باشه.
آرتان لحظه به لحظه عصبي مي شد. داشت تند تند با پاهاش روي زمين مي کوبيد. مامانش هم مشخص بود که نگران پسرشه، چون مدام با نگاهش آرتان و دلداري مي داد. مطمئن بودم آرتان بيشتر از من دلش مي خواد اين مجلس و به هم بزنه و بي خيال همه چيز بشه. نکنه واقعا بشه؟! نکنه بره ديگه پشت سرش و هم نگاه نکنه؟ عجب غلطي کردم! اصلاً بره به درک. پسره ي بي شعور، لياقت هم خونه شدن با من و نداره. براي چي بايد بترسم؟ براي يه خارج رفتن که نبايد خودم و بدبخت کنم. از کجا معلوم توي اين يه سالي که قراره باهاش زندگي کنم ديوونه ام نکنه؟ اصلا من همه چي و مي سپارم دست خدا و سعادتم و از اون مي خوام. با صداي تشکر و خداحافظي مهمونا از جا بلند شدم. مامان آرتان به سمتم اومد و من و در آغوش کشيد. بغلش چه قدر مهربون بود! ياد مامان افتادم. اين دومين زني بود که آغوشش من و ياد مامان خدابيامرزم مي انداخت. چند لحظه اي توي بغلش موندم و اون زير گوشم گفت:
- اميدوارم نا اميدم نکني عروس گلم.
بهش لبخند زدم. خودمم مي دونستم جوابم مثبته و اين مهلت و فقط براي خل کردن آرتان خواستم. آرتان حتي با من خداحافظي هم نکرد و خيلي زود رفت. ولي باباش مثل مامانش خيلي گرم دست من و فشرد و ازم خواست خوب فکر کنم. بعد از رفتن اونا، ولو شدم روي مبل و نفسم و با صدا دادم بيرون. بابا هم کنارم نشست و در حالي که گره کرواتش رو شل مي کرد گفت:
- عجب خونواده ي اصيلي بودن! ده تاي ما رو مي خرن و آزاد مي کنن، ولي يه ذره افاده و کبر نداشتن!
عزيز هم گفت:
۱.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.